♦•♦ داستان مهار استرس ♦•♦

*Helma*

کاربر با تجربه
"بازنشسته"

برای اولین بار دعوت شدم برای مادران یک مدرسه دولتی، کلیدهای مهار استرس را بیان کنم.

ساعت نه صبح به همراهی خانم مدیر روی سن دست ساز نمازخانه مدرسه پا گذاشتم و صدای جرق جرق چوب سن مرا به احتیاط و نگرانی انداخت.
خانم مدیر پس از کلی تعریف از من، میکروفون را به بنده واگذاشت.
روی صندلی چرمی در مقابل 300 جفت چشم کنجکاو، کمی جابجا شدم و سینه ای صاف کردم و تا آمدم جملاتی آغاز کنم؛ یک دفعه دو پایه عقبی صندلی بین دو چوب سن فرو رفت و من دو تا لنگ خود را دیدم که به هوا رفته بود!
صدای شلیک خنده مادران، موسیقی متن آکروبات بنده شد.
به کمک سرایدار و خانم مدیر در حالی که زیر لب فحشهای آبداری نثار نجار سن می کردم،
خودم را جمع و جور کرده و پس از چند لبخند احمقانه و سکوتی چند دقیقه ای، مجلس را دوباره به دست گرفتم.
دقایقی از مقدمه کلامم نگذشته بود که یادداشتی به دستم رسید: (استاد! لطفا جمع و جور بنشینید!) ظاهرا شلوارم پس از آکروبات کذایی دریده شده بود
برای پوشش بیشتر پا روی پا انداختم و ادامه صحبت دادم که یادداشت دوم رسید: (استاد، جوراب!)
اول فکر کردم جورابم سوراخه ولی زیر چشم که نگاه کردم دیدم یکی سرمه ای راه راه و دیگری بنفش خالدار!
یادم افتاد چراغ اتاقم صبح خاموش بود و من به سرعت جوراب پوشیده بودم!
کیفم را یواشکی جلوی پا گذاشتم تا این سوتی را بپوشانم که چشمم به چشمان شرربار کودکی در بغل مادرش گره خورد.
یکهو بچه گفت: (عمو! من برم پیش عمو) و مادر هم که خسته شده بود بچه نازنینش را روی سن گذاشت.
وروجک هم مثل فنر پرید تو بغل من و روی دسته صندلی نشست.
من که استاد مهار استرس بودم با خوش و بشی کوتاه و اجباری با این شیطونک ، دوباره رشته کلام را بدست گرفتم.
چند دقیقه ای نگذشته بود که کنار گوشم، آهسته چیزی گفت که من فقط دو تا حرف (ش) آن را به یاد دارم و لبخندی بر لبانش نقش بست.
لحظه ای بعد، رطوبتی گرم را در پهلوی خود حس کردم که تا جورابهای لنگه به لنگه جریان می یافت.
مانده بودم که با کدام عمل شادی بخش : یک پس گردنی یا گازی یا حداقل نیشگون مفصلی ، این جانور را ادب کنم که از بغلم پایین پرید و داد زد: عمو، جیش کرده!
شوک وارده بر کل مدعوین حیرت انگیز بود و محاسبات عقلی به زودی جواب نمی داد که استاد به این خل و چلی بعید هم نیست جای بچه خودش را راحت کرده باشه!
شاید بهترین راه سرافکندگی بود و خداحافظی ولی من که بیخود استاد مهار استرس نشده بودم!
با خنده به مادر اون جانور گفتم: کاریش نداشته باشید؛ کودک است و یک دنیا بازیگوشی!
مادر کودک که هنوز باورش نشده بود لبخند تلخی زد و بچه را برای تعویض لباس بیرون برد.
بنده هم با بدنی از پهلو تا انگشت پا نجس، ادامه دادم. جرات نمی کردم به چشمی نگاه کنم؛
چرا که هر کس به نوعی سعی می کرد با گاز گرفتن لب یا نیشگون از پایش، تا پایان جلسه ی کذایی خود را جدی نگه دارد.
سعی کردم به بالای سقف نمازخانه نگاه کنم و حرف هایم را بزنم.
گلویم که از دست این همه بدبیاری خشک شده بود به لطف لیوان آب خانم مدیر امید بهبودی می رفت ،
که خم شدم لیوان را از خانم مدیر بگیرم ، این دفعه پایه های جلویی صندلی تو سن فرو رفت و من بی اختیار به سمت جلو و یا بهتر بگم به سوی خانم مدیر پرت شدم.
خانم مدیر چاقالو هم که توقع شاخ زدن مرا نداشت ، جیغ کوتاهی کشید و از سن پایین پرید و حالش بهم خورد.
خانمها دور آن مخدره جمع شدند تا هم ایشان را به حال بیاورند و هم با مشورت حال بنده را جا بیاورند.
دیدم نه جایی برای پوزش مانده نه توجیه، تنها راه، فرار از در نمازخانه بود.
تمام قوت را جمع کردم و با کفشانی خیس به سوی در دویدم که در این موقع سرایدار زحمتکش مدرسه با یک سینی پر از چای داغ ظاهر شد!
نمی دانم تا بحال با کفش خیس از ادرار، ترمز کرده اید؟
توصیه می کنم امتحان نکنید که خط ترمز طولانی دارد!
چنین شد که با دو پا رفتم تو شکم سرایدار بیچاره و سینی چای داغ را دوتایی با هم صرف کردیم.
تا سالها سعی کردم در خیابانهای حوالی آن مدرسه رانندگی نکنم....
:p
 

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
نتیجه میگیریم که ...
خونسردی زیاد این مواقع و کنترل استرس اینجوری میشه :X_X::D
 
بالا