از کجا می دونید که...

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت! ...

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟




 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

kyana

کاربر ویژه
"بازنشسته"



پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد.


روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.


همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:


عجب بد شانسی ای آوردی


پیرمرد
جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می داند؟


چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر


به خانه ی پیرمرد بازگشت.

اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: عجب خوش شانسی ای

آوردی!

اما پیرمرد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می داند؟


بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می کرد یکی از آن


اسب های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.


باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی ای آوردی !” و اینبار هم پیرمرد


جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می داند؟”


در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.


آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.


از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،


اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی تواند

راه برود، از بردن او منصرف شدند.




“خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چـــه می داند؟



هر حادثه ای که در زندگی ما روی می دهد، دو روی دارد.



یک روی خوب و یک روی بد.



هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.



بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.



زندگی سرشار از حوادث است…

 
بالا