۩۞۩داستانهایی از قرآن ۩۞۩

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
خدا خواست اسم یوسف بماند ولی ...


یك روز برادران یوسف آن بزرگوار را از دامن پدر ربودند و به بیابانها بردند و به چاه انداختند، تا نامی از یوسف نباشد و اثری از آثار او به چشم نخورد، ولی دست قدرت و توانایی خداوند بزرگ مقام یوسف را به جائی می‎رساند كه برادرانش با یك دنیا تواضع و فروتنی از آن بزرگوار تقاضای ارزاق و صدقه می‎نمایند و مهم‎تر از آن اینكه آن بزرگ مرد (یعنی یوسف (ع)) در صدد هیچ گونه انتقام‎جوئی از آنان برنیامد، او نه تنها انتقام‎جوئی نكرد، بلكه چنانكه در آیه 92 آمده نوید آمرزش نیز به ایشان داد و مثال روشن آن در عصر خود ما نیز جلوه‎گر بود، چه اینكه در زمان طاغوت، رژیم پهلوی از پخش پوسترهای عكس و متن سخنان حضرت امام خمینی( ره) جلوگیری می‎نمودند و به زعم باطل خویش با این كار خود می‎خواستند كه نامی از امام خمینی باقی نماند ولی بالعكس دست قدرت و توانای خداوند بزرگ تعلق گرفت كه نام او زبان زد دنیا و عكس او روی اسكناس‎ها قرار گیرد.

آری چه خوب گفته‎اند:

مدعی خواست كه از بیخ كند ریشه ما
غافل از آنكه خدا هست در اندیشه ما
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ۩۞۩داستانهایی از قرآن ۩۞۩

بچه شیرخوار به سخن در می‎‎آید

وقتی زلیخا بر علیه یوسف سخن گفت كه خداوند در آیه 26 سوره یوسف بیان می‎كند، عزیز مصر نزدیك درب قصر می‎رسد و با آن منظره مشكوك و ادّعا و تهمت زلیخا مواجه شد، در صدد این برآمد تا صدق و كذب طرفین (یوسف و زلیخا) را ثابت نماید، بچه شیرخواری از بستگان همسر عزیز مصر در آن نزدیكی بود، یوسف از عزیز مصر خواست كه بچه داوری كند نخست عزیز مصر در تعجّب فرو رفت كه مگر چنین چیزی ممكن است!؟. امّا هنگامی كه كودك شیرخوار همچون مسیح (ع) در گهواره به سخن آمد و این معیار و مقیاس را برا شناخت گنهكار از بی‎گناه به دست داد، متوجّه شد كه یوسف یك غلام نیست بلكه پیامبری است، یا فردیست پیامبرگونه.
پیامبر اكرم (ص) فرمود كه چهار نفر بودند كه در حال كودكی سخن گفتند:
1- پسر آرایشگر دختر فرعون.
2- شاهد «كودك» یوسف.
3- بچه‎ای كه به نفع جریح عابد شهادت داد.
4- عیسی بن مریم (ع).
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ۩۞۩داستانهایی از قرآن ۩۞۩

چرا داستان حضرت یوسف (ع) بهترین داستان نباشد

قرآن كریم در سوره حضرت یوسف آیه 3 می‎فرماید «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ» یعنی ای محمد (ص) این مائیم كه بهترین داستانها یعنی داستان حضرت یوسف را برای تو بازگو می‎كنیم.
چرا داستان حضرت یوسف بهترین داستان نباشد؟ با اینكه در فرازهای هیجان انگیزش ترسیمی از عالیترین درسهای زندگی است.
1. حاكمیت اراده خدا را بر همه چیز در این داستان به خوبی مشاهده می‎كنیم.
2. سرنوشت شوم حسودان را با چشم خود می‎بینیم و نقشه‎های نقش بر آب شده آنها را مشاهده می‎كنیم.
3. ننگ بی عفتی، عظمت و شكوه پارسائی و تقوا را در لابلای سطورش مجسّم می‎بینیم.
4. منظره تنهائی یك كودك كم سن و سال را در قعر چاه، شب و روزها یك زندانی بی گناه را در سیاه چال زندان.
5. تجلی نور امید از پس پرده‎های تاریك یأس و نومیدی و بالأخره عظمت و شكوه یك حكومت وسیع كه نتیجه آگاهی و امامت است.
6. همه در این داستان از مقابل چشم انسان رژه می‎روند.
7. لحظاتی را كه سرنوشت یك ملّت با یك خواب پر معنی دگرگون می‎شود.
8. زندگی یك قوم و جمعیت در پرتو آگاهی یك زمامدار بیدار الهی از نابودی نجات می‎یابد.
و ده‎ها درس بزرگ دیگر در این داستان منعكس شده است، چرا احسن القصص نباشد.


تفسير نمونه, ج 9
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ۩۞۩داستانهایی از قرآن ۩۞۩

عدالت برای همسران در قرآن



در كتاب كافی از نوح بن شعیب و محمد بن الحسن روایت شده است كه ابن ابی العوجاء از هشام بن حكم پرسید مگر خدا حكیم نیست؟ هشام گفت: بله، خداوند احكم الحاكمین است.ابن ابی العوجاء گفت: به من خبر ده از آیه:
«فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تَعْدِلُوا فَواحِدَهً»[1]
«ازدواج كنید با آنچه كه خوش آید شما را از زنان دو و سه و چهار و اگر بترسیدكه عدالت را پیشه خود نكنید پس یكی را به ازدواج خود در آورید».
مگر این حكم قرآن نیست؟ هشام گفت: بله، ابن ابی العوجاء گفت: پس به من خبر ده از آیه:
«وَ لَنْ تَسْتَطِیعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَینَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلا تَمِیلُوا كُلَّ الْمَیلِ فَتَذَرُوها كَالْمُعَلَّقَهِ»[2]
«و هرگز نمیتوانید بین زنانتان عدالت را رعایت نمایید اگر چه بسیار علاقه به رعایت اعتدال علاقه داشته باشید...»
كدام حكیم به این گونه سخن میگوید؟ هشام جوابی نداشت. از همین رو به مدینه نزد حضرت صادق ـ علیه السّلام ـ آمد و ماجرای خود را باز گفت. حضرت فرمود: اینكه خدا میفرماید:
«فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ...»
مقصود عدالت در نفقه خرج زن است و اینكه میفرماید:
«وَ لَنْ تَسْتَطِیعُوا أَنْ تَعْدِلُوا...»
مقصودعدالت در محبت است. چون هشام این جواب را به ابن ابی العوجاء رسانید، وی گفت: به خدا این جواب از خودت نیست.
[1] . نساء، 3.
[2] . نساء، 129.
الكافي، ج 5
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ۩۞۩داستانهایی از قرآن ۩۞۩


مسلمان شدن ابن مقفّع

ابن مقفع در ابتدا در كیش مانی بود و سالها با آزادی كامل با اسلام و قرآن به مبارزه پرداخته و شبهات و اشكالات زیادی در میان مردم منتشر ساخته بود. از همین روست كه میگویند او باب بُرزویه طبیب را به قصد شك انداختن در دل مردم بر كتاب «كلیله و دمنه» افزود.[1]
«ابن مقفع» روزی در بغداد از كوچهای میگذشت، ناگهان صدای كودكی او را به خود جلب كرد كه با آواز زیبا و صدای دلنشین چنین قرآن میخواند:
«أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً وَ الْجِبالَ أَوْتاداً وَ خَلَقْناكُمْ أَزْواجاً وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً وَ جَعَلْنَا اللَّیلَ لِباساً وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً...»[2]
«آیا زمین را گاهواره و كوهها را میخهایی قرار ندادیم؟ شما را نر و ماده آفریدیم و خواب را برای شما وسیله آسایش و آرامش گردانیدیم و (تاریكی) شب را برای شما لباس و پوشاكی قرار دادیم (تا سیاهی شب همچون پرده شما را بپوشاند) و روزی برای شما وقت كار و كوشش گردانیدیم...»
ابن مقفع به محض شنیدن كلام خدا در حالی كه سكوت سراپای وجودش را فراگرفته بود، بیاختیار ایستاد ودر تفكّر و سكوت غرق شد، آنقدر ایستاد تا آن پسر بچه سوره را به پایان رساند. او سخن نو شنیده بود كه نه شعر بود و نه نثر. ولی آهنگی زیباتر از شعر و بیان رساتر از نثر داشت. زیبایی لفظ و شیوایی اسلوب و هماهنگی روشن قرآن نظرش را به خود جلب كرد و موجی از لذت و شادی در روانش پدید آمد. لذتی كه قرآن به او داد غیر از آن بود كه تا آن وقت از سایر انواع سخن میبرد.
ابن مقفع كه خود در فصاحت و سخن شناسی بیمانند بود با شنیدن این آیات تكان دهنده فطرت دینی او بیدار گشت و با هیجان و جذبهای گفت: شكی نیست كه این گفتار عالی ساخته اندیشه كوتاه بشر نیست. تصادف كوچكی ابن مقفع را با قرآن آشنا كرد، چهره قرآن در نظرش دگرگون شد. احساس كرد كه دنیای جدیدی را برای او كشف شده است. بیدرنگ از همانجا برگشت و با قدمهای محكم به سوی «عیسی بن علی» عموی منصور رفت و گفت: نور اسلام در قلب من تابیده است و دریچهای از جهان وسیع و پهناور در برابر دیدگانم باز شده و دگرگونی عمیقی در من به وجود آمده است و میخواهم در حضور تو به دین اسلام مشرف شودم. عیسی با تعجب گفت: تو كه یك عمر با قرآن مبارزه كردهای علّت روی آوردنت به اسلام چیست؟ وی ماجرا را بیان كرد و عیسی در پاسخ گفت: این كار شایسته است كه در یك مجلس رسمی در حضور علما و امرای لشكر و در نزد طبقات مردم انجام گیرد. بنابراین فردا به همین منظور پیش من بیا.
همان روز شب هنگام ابن مقفع شروع به زمزمه كرد و وردهای مخصوصی كه مانویان و زرتشتیان موقع غذا خوردن،میخوانند، خواند. عیسی رو به او كرد و گفت: آیا با اینكه قصد داری مسلمان شوی باز هم طبق روش دیرینه خود به زمزمه مشغول هستی! ابن مقفع گفت: من كه هنوز به طور رسمی به آیین جدید «اسلام» داخل نشدهام و نمیتوانم مراسم و تشریفات آن را بجا آورم، چگونه میتوانم از كیش مانوی دست بردارم و شبی را به روز آورم در حالی كه به هیچ مذهب و كیشی پایبند نباشم. من از اینكه شبی را در بیدینی به روز آورم ناراحت هستم. بامداد فردا رسید، از طرف «عیسی بن علی» مجلس با شكوهی برای اسلام آوردن ابن مقفع ترتیب داده شد. طی مراسمی شهادتین بر زبان جاری كرد و مسلمان شد و موسوم به «عبدالله» و دارای كنیه «ابو محمد» گردید.
آشنایی او با اسلام و تعالیم حیاتبخش قرآن، بینش جدید و عمیقی در او به وجود آورد و طرز فكر جهانبینیاش را به كلی دگرگون ساخت. او قلم خود را مثل شمشیر برنده بود بر ضد دستگاه خلافت منصور به كار انداخت و طوری جهان را بر منصور تنگ كرد كه منصور فریاد زد آیا كسی هست مرا از شر ابن مقفع نجات دهد؟
سرانجام ابن مقفع به دست یكی از دژخیمان منصور بنام «سفیان بن معاویه» امیر بصره به وضعی سخت و فجیع هلاك گردید و بر او تهمت «زندقه» نهادند،امّا حقیقت آن است كه او بیش از هر چیز قربانی رشك و كینه دشمنان خویش شده است.[3]
[1] . ابن مقفع، مرحوم عباس اقبالی.
[2] . سوره نبأ، آیه 5 و 6 و 7.
[3] . ابن مقفع، تألیف: حنا الفاخوری مصری.
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ۩۞۩داستانهایی از قرآن ۩۞۩

خداوند او را تشبیه به سگ نمود


امام رضا (ع) فرمود: به بلعم باعورا اسم اعظم عطا شد و به آن دعا می‎‎‎كرد و مستجاب می‎شد، آنگاه او به سوی فرعون متمایل گشت.
هنگامی كه فرعون به دنبال موسی (ع) و یارانش رفت، فرعون به بلعم گفت:
به درگاه خدا دعا كن تا موسی و یارانش از ما دست بردارند.
بلعم سوار الاغش شد تا دنبال موسی برود، الاغش از رفتن خودداری كرد، پس به زدن او پرداخت، كه خدا الاغ را به سخن آورد و به بلعم گفت: وای بر تو چرا می‎زنی؟ آیا می‎خواهی با تو بیایم تا پیامبر خدا و گروهی از مؤمنان را تفرین كنی؟
بلعم پیوسته الاغ را زد تا آن را از پای درآورد و اسم اعظم را زبانش افتاد.

و خداوند او را تشبیه به سگ نمود.[1]


[1] - سوره اعراف: آیه 175.
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ۩۞۩داستانهایی از قرآن ۩۞۩

با شنیدن قرآن، صیحه‎ای زد و بیهوش شد


منصور عمّار می‎گوید در مسافرت بودم كه وارد مسجدی شدم تا نماز بخوانم جوان متدینی را دیدم كه مشغول نماز است، از طرز نماز خواندنش فهمیدم كه با این درگاه آشنا است.
پس از تمام شدن نماز به نزدش رفتم و گفتم: «ای جوان با قرآن چطوری؟»
گفت: بسیار دوست دارم كه بشنوم.
من هم برایش خواندم: «كَلاَّ إِنَّها لَظى نَزَّاعَهً لِلشَّوى».[1]
ترجمه: هركز نجات نمی‎یابد، زیرا آتش دوزخ به سوی او شعله‎ور است تا اینكه سر و صورت و اندامش همه بسوزد.
آیه راجع به شعله‎ور بودن آتش جهنّم است كه گناهكاران را به سوی خود می‎كشاند، جوان با شنیدن این آیه ناگهان صیحه‎ای زد و بیهوش افتاد، زیرا دلش پاك بود و هنوز قساوت پیدا نكرده بود.
عمّار می‎گوید: او را به هوش آوردم، به من گفت: ای مرد اگر آیه دیگری نیز راجع به عذاب جهنّم می‎دانی برایم بخوان، من هم این طور خواندم: «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِیكُمْ ناراً وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَهُ».[2]
ترجمه: ای كسانی كه ایمان آوردید، خود و خانواده خویش را از آتش دوزخ دور نگهدارید، آتشی كه مردم كافر و سنگ خارا، آتش افروز آن است.
این آیاتی است كه اگر دل نمرده باشد، انسان را تكان می‎دهد، آیه دوم را خواندم دوباره به زمین افتاد، نفسش قطع گردید و كارش تمام شد؛ بستگان، دوستان و مؤمنین، برای دفن او حاضر شدند من از آنها خواهش كردم كه غسل دادن او را به من واگذارند، هنگامی كه او را برهنه كردم، روی سینه‎اش به قلم قدرت الهی، این آیه نوشته شده بود:
«فَهُوَ فِی عِیشَهٍ راضِیهٍ فِی جَنَّهٍ عالِیه».[3]
ترجمه: این چنین شخصی در بهشت ابدی دارای زندگی خوشی خواهد بود؛ پس از غسل، او را به خاك سپردم، شب در عالم رؤیا او را دیدم، تاج كرامت بر سر، و جلال و شكوه فوق العاده‎ای داشت، از او پرسیدم: خدا با تو چگونه معامله كرد؟
گفت: خدا به من درجه‎ای بالاتر از شهیدان عنایت فرمود.
فرشتگان به من گفتند: شهیدان كشته شمشیر كفّارند ولی تو كشته آیه قهر خدا هستی.
[1] - سوره معارج: آیه 16.
[2] - سوره تحریم: آیه6.
[3] - سوره حاقه: آیه 21.
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ۩۞۩داستانهایی از قرآن ۩۞۩

اعتراف به معجزه بودن قرآن


ولید بن مغیره مخزومی كه مرد ثروتمندی بود و در میان عرب به حُسن تدبیر و فكر روشن شهرت داشت و برای حل مشكلات اجتماعی و منازعاتی كه در میان طوایف عرب واقع میشد از فكر و تدبیر او استمداد میكردند، و به همین علّت او را «ریحانه قریش» (گل سر سبد قریش) مینامیدند.
روزی به تقاضای جمعی از مشركان نزد پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ آمد تا از نزدیك وضع او و آیات قرآن را بررسی كند. بنا به خواهش او پیغمبر قسمتی از آیات سوره «حم سجده» را تلاوت كرد. این آیات چنان تأثیر و هیجانی در او به وجود آورد كه بیاختیار از جا حركت نمود و به محفلی كه از طرف طایفه او (بنی مخزوم) تشكیل شده بود رفت و گفت: به خدا سوگند، از محمد سخنی شنیدم كه نه شباهت به گفتار انسانها دارد و نه پریان. گفتار او شیرینی و زیبایی مخصوصی دارد، فراز آن (همچون شاخههای درختان برومند) پر ثمر و پایین آن (مانند ریشههای درختان كهن) پر آب است. گفتاری است كه بر هر چیز پیروز میشود و چیزی بر آن پیروز نخواهد شد.
در میان قریش زمزمه افتاد و گفتند: از قرائن بر میآید كه ولید دلباخته گفتار محمد ـ صلّی الله علیه و آله ـ شده و اگر چنین باشد همه قریش تحت تأثیر او قرار خواهند گرفت و به محمد ـ صلّی الله علیه و آله ـ تمایل پیدا میكنند.
ابوجهل گفت: من چاره او را میكنم. به منزل ولید آمد و با قیافه اندوهبار كنار او نشست. ولید گفت: چرا این چنین غمگین هستی؟!
ابوجهل: چرا غمگین نباشم! با این سن و شخصیتی كه تو داری قریش بر تو عیب میگیرند و میگویند با سخنان پرمایه خود گفتار محمد ـ صلّی الله علیه و آله ـ را زینت دادهای! ولید برخاست و با ابوجهل به مجلس قریش در آمد و رو به سوی جمعیت كرد و گفت:
آیا تصور میكنید محمد ـ صلّی الله علیه و آله ـ دیوانه است؟ هرگز آثار جنون در او دیدهاید؟ حضار گفتند: خیر. پرسید: آیا گمان میكنید او كاهن است؟ آیا از آثار كهانت چیزی در او دیدهاید؟ گفتند: خیر. گفت: آیا گمان میكنید او شاعر است؟ آیا تا به حال شعری گفته است؟ گفتند: خیر. پرسید: تصوّر میكنید دروغگوست؟ آیا تاكنون به راستگویی و امانت مشهور نبوده و در میان شما به عنوان «صادق امین» معروف نبوده است؟ بزرگان قریش گفتند: پس باید به او چه نسبت بدهیم؟ ولید فكری كرد و گفت: بگویید ساحر است، زیرا با این سخنان خود میان پدر و فرزند و خویشاوندان جدایی میافكند.

مجمع البيان، ج 9
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ۩۞۩داستانهایی از قرآن ۩۞۩

آیه قرآن، دزد را زاهد و عارف كرد


فضیل عیاض در ابتدای جوانی یكی از راهزنان و سارقان و غارتگران و دزدان و بدكاران و هرزه‎گران و عیاشان مشهور زمان خود بود كه هر كس اسم او را می‎شنید، لرزه به اندامش می‎افتاد كه در آن زمان حتّی سلطان و خلیفه وقت هارون الرشید هم از دست او ناراحت بود و ترس داشت.
روزی از روزها سوار بر اسب آمد كنار نهری ایستاد تا اسبش آب بخورد كه ناگهان چشمش به دختر بسیار زیبائی افتاد كه مشك خود را به دوش گرفته و می‎خواست كنار نهر بیاید و آب بردارد.
عشق و محبّت آن دختر به قلبش رخنه كرد و چشم از آن دختر برنداشت تا وقتی كه دختر مشك را پُر از آب كرد و راه خود را گرفت و رفت، به نوكران و بادمجان دورقاب چین‎هایش دستور داردتا او را تعقیب كرده و بعد به پدر و مادر دختر خبر دهند كه دختر را شب آماده كرده و خانه را خلوت نموده زیرا فضیل، راغب آن زیبارو شده، نوكران فضیل پس از تعقیب آن دختر، به در خانه ایشان رسیدند و در خانه را زدند و گفته‎های فضیل را به آنها ابلاغ نمودند.
تا این خبر به گوش پدر و مادر دختر رسید بسیار ناراحت و متوحّش و لرزان گردیدند و چون چاره‎ای نداشتند یك عده از پیران و ریش سفیدان شهر را دعوت كردند و با آنها مشورت نمودند كه چه كنیم؟
آنها گفتند: بیا و دخترت را فدای یك شهر كن، زیرا اگر فضیل به مقصود خود نرسد، همه این شهر را به غارت برده و همه چیز را به آتش می‎كشد، پدر و مادر از روی ناچاری دختر را مهیا كرده و خانه را خلوت نمودند.
شب هنگام، فضیل وارد شهر شد و قلّاب و كمند انداخت، از بالای دیوار پشت بام به روی بامهای دیگر رفت و تا به خانه دختر رسید همین كه خواست وارد منزل معشوقه خود گردد، یك وقت صدائی شنید، خوب كه گوش داد، شنید صدای قرآن می‎آید و یكی قرآن می‎خواند، توجّه خود را به این آیه جلب كرد. «أَ لَمْ یأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ».
آیا وقت آن نرسیده كه قلوب مؤمنین به ذكر خدا خاضع و خاشع گردد. (دیگر دست از گناه بردارند و به یاد خدا باشند) این آیه چنان در او اثر كرد كه زندگیش را بیكباره دگرگون ساخت و از نیمه راه برگشت و از دیوار فرود آمد و با كمال اخلاص و صفای دل گفت: پروردگارا، آری نزدیك شده، هنگام خضوع و خشوع و از همانجا جرقه نور خدا دل او را روشن كرد و با خدا رابطه برقرار نمود. انشاء الله كه جرقه‎های نور الهی دلهای ما را نیز روشن و منّور كند.
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ۩۞۩داستانهایی از قرآن ۩۞۩



تكلم با قرآن

گویند: شخصی زنی را در بادیه دید، گفت: كیستی؟ جواب داد:
«وَ قُلْ سَلامٌ فَسَوْفَ یعْلَمُونَ»[1]
«بگو سلام بزودی میدانید!»
از قرائت این آیه فهمیدم كه میگوید: اوّل سلام كن، سپس سؤال! كه سلام دادن علامت و وظیفه شخصی است كه بر دیگری وارد میشود.
به او سلام كردم و گفتم: در این بیابان آن هم تنها چه میكنی؟ پاسخ داد:
«مَنْ یهْدِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ مُضِلٍّ»[2]
«كسی را كه خدا هدایت كند گمراه كنندهای بر او نیست».
از این آیه شریف دانستم كه راه را گم كرده ولی برای یافتن مقصد به حضرت حقّ امیدوار است. گفتم: از جنّی یا آدم؟ جواب داد:
«یا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ»[3]
«ای فرزندان آدم زینتتان را نزد هر مسجد بردارید».
از قرائت این آیه فهمیدم كه از آدمیان است. گفتم: از كجا میآیی؟ پاسخ داد:
«ینادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِیدٍ»[4]
«از جایی دور ندا داده میشوند».
فهمیدم از راه دور میآید. گفتم: كجا میروی؟ جواب داد:
«وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیهِ»[5]
«بر مردمان است كه برای خداوند حج به جای آورند، البته كسی كه استطاعت به سوی آن پیدا كند».
فهمیدم قصد خانه خدا دارد. گفتم: چند روز است حركت كردهای؟ گفت:
«لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَینَهُما فِی سِتَّهِ أَیامٍ»[6]
«ما آسمانها و زمین و هرچه را بین این دو است در شش روز خلق كردیم».
فهمیدم شش روز است از شهرش حركت كرده و به سوی مكه میرود. پرسیدم غذا خوردهای؟ جواب داد:
«وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا یأْكُلُونَ الطَّعامَ»[7]
« ما پیامبران را مثل فرشتگان بدون بدن قرار ندادیم تا غذا نخورند».
فهمیدم چند روزی است غذا نخورده است. گفتم: عجله كن تا تو را به قافله رسانم. جواب داد:
«لا یكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها»[8]
«خداوند هیچ كسی را بیشتر از طاقتش تكلیف نمیكند».
فهمیدم كه مثل من در حركت تندرو نیست و طاقت ندارد. به او گفتم: بر مركب من در ردیف من سوار شو تا به مقصد برویم. پاسخ داد:
«لَوْ كانَ فِیهِما آلِهَهٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا»[9]
«اگر در آسمان و زمین چند خدا غیر از خدای یگانه بود فاسد میشدند.»
آگاه شدم كه تماس بدن زن و مرد در یك مركب یا یك خانه و یك محل موجب فساد است. به همین علت از مركب پیاده شدم و به او گفتم: شما به تنهایی سوار شوید، وقتی سوار شد گفت:
«سُبْحانَ الَّذِی سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِینَ»[10]
«منزه است خداوندی كه برای ما این (كشتیها) را مسخر گردانید و ما هرگز قادر به تسخیر آن نبودیم).
وقتی به قافله رسیدیم گفتم: در این قافله آشنایی داری؟ جواب داد:
«وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ»[11]
«محمد نیست مگر رسولی و قبل از او رسولانی دیگر بودهاند»
«یا یحْیى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّهٍ»[12]
«ای یحیی كتاب را به قوت بگیر».
«یا مُوسى إِنَّهُ أَنَا اللَّهُ»[13]
«ای موسی منم خداوند».
«یا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِیفَهً فِی الْأَرْضِ»[14]
«ای داود ما تو را در زمین جانشین و خلیفه قرار دادیم».
از قرائت این چهار آیه دانستم كه چهار نفر آشنا به نام محمد و داوود و یحیی و موسی دارد. چون آن چهار نفر نزدیك آمدند این آیه را خواند:
«الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِینَهُ الْحَیاهِ الدُّنْیا»[15]
«مال و فرزندان زینت زندگانی دنیوی هستند».
فهمیدم ان چهار نفر فرزندان او هستند. به آنها گفت:
«یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِی الْأَمِینُ»[16]
«ای پدر، موسی را به خدمت گیر بهترین كسی كه باید به خدمت برگزینی كسی است كه امین و توانا باشد».
فهمیدم به آنها گفت: به این مرد امین كه زحمت كشیده و مرا تا اینجاآورده مزد دهید. آنها هم به من مقداری درهم و دینار دادند واو حس كرد كم است. گفت:
«وَ اللَّهُ یضاعِفُ لِمَنْ یشاءُ»[17]
«خداوند برای كسی كه بخواهد، پاداش را دو چندان گرداند».
فهمیدم میگوید به مزد او اضافه كنید.
از رفتار آن زن سخت به تعجب آمده بودم وبه فرزندانش گفتم: این زن با كمال كه نمونه او را ندیده بودم كیست؟ جواب دادند: این زن، فضه خادم حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ است كه بیست سال است جز با قرآن سخن نگفته است.



[1] . زخرف، 89.
[2] . زمر، 37.
[3] . اعراف، 31.
[4] . فصلت، 44.
[5] . آل عمران، 97.
[6] . ق، 38.
[7] . انبیا، 8.
[8] . بقره، 286.
[9] . انبیا، 22.
[10] . زخرف، 13.
[11] . آل عمران، 144.
[12] . مریم، 12.
[13] . نحل، 9.
[14] . ص، 26.
[15] . كهف، 46.
[16] . قصص، 26.
[17] . بقره، 261.
بحار الانوار، ج 43
 
بالا