نشسته بود کنار رودخانه و زیرلبــ چیزی زمزمه می کرد و آهسته گریه . . .
جلوتر که رفتم،
به شوخی گفتم: چیه؟ خلوت کردی التماس دعا
گفتــــــ : روضه ی علی اصغر می خوانم...
بعد ، انگــار داغ دلش تازه شده بود،
گفتـــ که قرار استــــ چون علی اصغر شهید شود . . .
...
سه روز بعد بود که،
ترکش خمپــ ـــــاره، گلویــــ ــــش را درید...
...........
شهید سیزده ساله
محمد تقی غیور انزله