در آوردن گریه یک آیت الله توسط حاج آقا قرائتی !

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
حجة الاسلام قرائتی در خاطره ای تعریف میکنند :

یک خاطره تلخ دارم. برایتان بگویم چشمهایتان باز شود. عالمی در مشهد بود که اگر میایستاد تمام علما و مراجع پشت سرش نماز میخواندند. مرحوم شد به نام آیتالله میرزا جواد تهرانی. از اولیای خدا بود. ایشان زمان شاه به من فرمود که شما یک چند ماهی مشهد بیا و کلاسداری را برای طلبههای جوان بگو. اطاعت کردیم، خانه قم را اجاره دادیم، مشهد اجاره کردیم، اسبابکشی، رفتیم با امام رضا(ع) یک قرارداد ببندیم.

طوری نیست. گفتیم: یا امام رضا(ع) ما چند ماه اینجا میمانیم سخنرانی میکنیم از هیچکس هم پول نمیگیریم. تو هم امام رضا هستی از خدا بخواه من صد در صد مخلص باشم. حرفهایمان را با امام رضا(ع) زدیم و کلاسها شروع شد. انواع کلاسها چند ماه، یکی از این کلاسها شلوغ بود، در مسجد هم تنگ بود، بعد از جلسه وقتی داشتیم میرفتیم، مثل ته قیف در تنگ بود. ما هم قاطی جمعیت میرفتیم.

ادامه دارد....


 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"


یک نفر رویش را عقب کرد و من را دید ولی محل نگذاشت. ببین چنین کرد. بعد چنین کرد. من یک چیزیام شد گفتم: یا نگاه نکن، یا اگر دیدی من پشت سر تو هستم بگو: حاج آقا ببخشید، بفرما جلو! یک چیزی بگو. یعنی قشنگ چنین کرد و بعد هم اینطور کرد. تا یک چیزیام شد فهمیدم اخلاص نیست.

چون قرآن میگوید: علامت اخلاص این است که نه پول بخواهد نه تشکر. من از اینها پول نمیگرفتم، اما توقع بفرما جلو، حاج آقا ببخشید، چیزی، میخواستم بگوید. ما دیدیم اِ... خودمان را از جمعیت کنار کشیدیم و کنار مسجد نشستیم و یک خرده فکر کردیم و گفتم: بله، با خدا که نمیشود شوخی کرد. حضرت عباسی در دلم این بود که اینها از من تشکر کنند و نکردند در ذوقم خورد.

خانه آیت الله میرزا جواد آقا رفتم. گفتم: آقا شما یادتان هست به من فرمودید بیایم مشهد کلاس بگذارم؟ آمدم و کلاس گذاشتم و چند ماه گذشت با امام رضا(ع) هم یک چنین حرفهایی رفتیم زدیم، چند ماه گذشته هم عمر ما رفت، هم پول نگرفتیم و هم اخلاص نداریم.


ادامه دارد....
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"


«خَسِرَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَة» (حج/11) تا این را به ایشان گفتیم، قصه را هم گفتم که کنار در به من تعارف نکردند یک چیزیام شد.
ایشان به گریه زد. یک گریهای کرد. به حدی صدایش بلند شد، با ناله گریه میکرد. پیرمرد هشتاد ساله کمر خمیده، اشکها روی ریشش میآمد و از ریشش به لباسش میچکید. دیدیم عجب حال این پیرمرد به هم خورد. گفتم: آقا گریه نکنید من گناهم دو تا شد!


خیلی ناراحت هستم، شما را ناراحت کردم. ببخشید! باز دیدیم نه ول نمیکند، گریه، گریه... چرا امروز چنین شد؟ خلاصه گفتم: آقا ببخشید من بیخود به شما گفتم. گفت: برو حرم، به امام رضا(ع) بگو متشکرم که وسط عمر فهمیدم خراب هستم. چون قصه تقریباً برای سی سال پیش بود. سی و سه، چند سال پیش. جوان بودم. گفت: برو به امام رضا بگو متشکرم که وسط عمر فهمیدم اخلاص ندارم. من برای خودم گریه میکنم که نکند در هشتاد سالگی لب در کسی به من محل نگذارد، من هم در ذوقم بخورد؟

ادامه دارد....

 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"


ما الآن به او چای بدهند به ما ندهند در ذوقمان میخورد. اتاق او ده متر باشد اتاق ما نه متر اعصاب ما به هم میریزد. اتاق او ده متر باشد، اتاق این نه متر اعصاب ما به هم میریزد. اصلاً کفش ما تا به تا میشود. اصلاً به برنج ما خورشت نرسد. به مختصر چیزی ما به هم میریزیم. برو حرم تشکر کن که وسط عمر فهمیدی مشرک هستی.


 

سرباز مولا

خودمونی
"منجی دوازدهمی"
ممنون ولی برای چی ادم برای خودش توقع ایجاد کنه که نهایتا بخواهد جبرانش کنه بهتره از همون اول نفس توقع از دیگران را در خودمون بکشیم البته فرق نمیکنه کی باشیم : محصل ، دانشجو، روحانی ، کارمند و...
 
بالا