بار يافتگان در غيبت كبرى

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"




4.gif




مقدمه
برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني

كسانى كه در دوران غيبت طولانى آن حضرت ، به ديدارش مفتخر شده اند، بسيارند. بـر شـمـردن نـام و نـشـان هـمـه آنان ممكن نيست ، همانگونه كه برشمردن نام و نشان همه كـسانى را كه كتابهاى حديثى و تاريخى به عنوان ديدار كنندگان آن حضرت آورده اند، در اين فرصت ، براى ما مشكل است .

عـلامـه مـجـلسـى رحـمـة اللّه در كتاب خويش [SUP]([/SUP]
[SUP]بحارالانوار، ج 52، ص 77 ـ 1..[/SUP]
)
نام گروهى را كه در غيبت كبرى به ديـدار حـضـرت مـهـدى عـليـه السـلام نـايـل آمده اند، برشمرده است . همانگونه كه مرحوم ((نـورى )) نـيـز در كتاب خويش
[SUP]([/SUP]
[SUP]نجم الثاقب ، ص 375، چاپ مسجد مقدس جمكران .)[/SUP] داستان يكصد تن از آنان را كه بدين افتخار، نـايل شده اند آورده و آنگاه از اين يكصد داستان ، 58 سرگذشت ديدار را برگزيده و در كتاب ديگرش كه ((جنة الماءوى )) نام دارد، آورده است .

عـلاوه بـر ايـنـها، دانشمندان پيشين و معاصر ما نيز كتابهاى جداگانه اى پيرامون داستان كسانى كه به ديدار آن حضرت مفتخر شده اند، به رشته تحرير در آورده اند.[SUP](بـراى نـمـونـه : 1ـ تـبـصـرة الولى فـيـمـن راءى القـائم المـهـدى ، سـيدهاشم بـحـرانـى 2ـ تذكرة الطالب فيمن راءى الامام المهدى الغائب ، ميثمى عراقى 3ـ دارالسلام فـيـمـن فـاز بـسـلام الامـام ، مـرحـوم نـورى 4ـ بـدائع الكـلام فـيـمـن اجـتـمع بالامام ، سيد جـمـال الديـن مـحمد طباطبايى 5ـ البهجة فيمن فاز بلقاء الحجة ، ميرزا محمد نقى الماسى اصفهانى 6ـ العبقرى الحسان ، على اكبر نهاوندى .)
[/SUP]
انـبـوه داستان و سرگذشت كسانى كه در زمان ما به ديدار آن حضرت ، مفتخر شده و نام و داسـتـانـشان را محدثان و مؤلفان در كتابهاى خود نياورده اند و از آنجايى كه داستانها، نقش بسيارى در گسترش فكر و فرهنگ و آگاهى بخش و آموزش دارند ما نيز در اين بخش ، از همه نمونه هاى ديدار، ده سرگذشت را برگزيده و به طور فشرده مى آوريم .

لازم بـه يـادآورى اسـت كـه بـسـيـارى از كـسـانـى كـه توفيق ، يارشان گشته و به اين افتخار بزرگ نائل آمده اند به دلايلى ، از جمله :
پرهيز از شهرت ،
مورد اتهام قرار گرفتن ،
بخاطر ترس از حكومتها،
يـا مـسـايـلى نـظـيـر ايـنـهـا، كـسى را از راز ديدار خود آگاه نساخته و سكوت را بر بيان داستان ملاقات خويش ترجيح داده اند و كسانى هم كه داستان ديدارشان به ما رسيده اينان نـيـز به يكى از دو دليل ، آن را به ديگران نقل كرده يا نوشته اند: يا ضرورت آنان را بـه بـيـان داسـتـان ديـدارشـان مـجبور ساخته است و يا احساس تكليف شرعى ، به منظور اثبات حق و استوار ساختن عقيده مردم .
كه ما برخى از نمونه ها را با رعايت اختصار، ترسيم مى نماييم :
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
​​

1ـ در بحرين

برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني

بـحـريـن ، سـرزمـيـنى است كه مردم آن از ديرباز، مذهب شيعه را برگزيده و پيرو خاندان وحى و رسالت بودند.
در قـرن هـفـتـم هـجـرى ، امـيـرى بـر آن حـكـومـت مـى كـرد كـه از دشـمـنـان اهـل بـيـت و از كينه توزترين مخالفان شيعه بشمار مى رفت و وزيرى داشت كه از خودش پليدتر و نسبت به پيروان اهل بيت عليه السلام كينه توزتر بود.
در يكى از روزها، وزير به كاخ امير وارد شد و انارى آورد كه بر روى آن اين عبارت نقش بسته بود:

((لا اله اللّه ، محمد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ))
ابوبكر و عمر و عثمان و على ، خلفاء رسول اللّه
امـيـر، انـار را گـرفت و به دقت نگريست و پنداشت كه اين خطوط و عبارتها به قلم و قدرت الهى روى آن نقش بسته و ساخته دست آن عنصر فريبكار نيست .

وزيـر بـا سـوء اسـتـفـاده از شـگـفـت زدگـى امـيـر گـفـت : ((ايـن نشانه محكم ، روشنگر و دليل نيرومندى بر بى اساس بودن مذهب شيعه است .))
با نقشه كينه توزانه وزير، مقرر شد كه امير، علما و شخصيتهاى برجسته شيعه را فرا خـوانـد و انـار را بـه آنـان نـشـان دهـد، اگـر آنـان از راه و رسـم خـويـش كـه پـيـروى از اهـل بـيـت عـليـه السـلام اسـت دسـت شـسـتـنـد و بـه اهـل سـنـت پـيـوسـتـنـد، آنـان را بـه حـال خـود واگـذارد امـا در صـورت پـافـشـارى بر مذهب شيعه ، آنان را ميان سه كار مخيّر سازد تا هر كدام را مى خواهند انجام دهند.


بر سر سه راهى سرنوشت

1ـ نـخـسـت اينكه : همانگونه كه غير مسلمانان همچون : يهود، نصارى و مجوسيان جزيه مى پردازند، عمل كنند و به دولت ، جزيه ساليانه بپردازند.
2ـ دوم ايـنـكـه : بـراى آنـچـه بـر روى انـار نـگـاشـتـه شـده اسـت تـوجـيـه قانع كننده و دليل درستى بر بطلانش اقامه كنند.
3ـ و آخرين راه اينكه : حكومت ، مردان آنان را به طور دسته جمعى اعدام نموده و آنان را به اسارت و اموال و ثروتهايشان را به غنيمت برد.

امـيـر، پـيـام رسـانـى را بـه سـوى شـخـصـيـتـهـاى عـلمـى ، اجـتـمـاعـى و مـذهـبـى شـيـعه ، گـسـيـل داشـت و آنـان را گرد آورد. پس از آمدن آنان ، ضمن ارائه انار مورد نظر، همگى را بـر سـر سـه راهى سرنوشت ، مخيّر ساخت . و آنان را براى پاسخ و تصميم گيرى سه روز مهلت خواستند.
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

چاره انديشى

شـخـصيتهاى بزرگ شيعه گرد آمدند و براى چاره انديشى و يافتن راه نجات از دامى كه سر راه آنان گسترده شده بود به گفت و شنود نشستند و پس از گفتگوى طولانى ، ده تن از شايستگان و پارسايان خويش را برگزيدند و آنگاه از ميان آن ده نفر، سه نفر را انـتـخاب كردند و مقرر شد كه هر كدام يكى از شبهاى سه گانه را كه مهلت گرفته اند بـه بـيـابـان روى آورد و در تـاريـكـى شـب ، نـيايشگرانه ، خداى خويش را فراخوانده و حـضـرت مـهـدى عـليـه السـلام را بـراى نـجـات از آن مشكل بزرگ ، به فريادرسى بطلبند.
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

درخشش خورشيد در شب تار

شب نخست يكى از آنان با قلبى لبريز از ايمان و محبت ، رو به صحرا آورد و عبادت خـدا كـرد و فريادرس طلبيد، اما نه به ديدار حضرت مهدى عليه السلام مفتخر گرديد و نه براى حل مشكل راهى آورد.
شب دوم نيز بسان شب اول ، ديگر رفت و با دست تهى برگشت ....
شـب سـوم و آخـريـن شـب از راه رسـيد و سومين نفر كه پروا پيشه ترين و انديشمندترين آنـان بـود و ((مـحمد بن عيسى )) نام داشت با سر و پاى برهنه و چشمانى اشكبار، روى به بيابان نهاد... و سر به دعا و نيايش و توسل به امام عصر عليه السلام پرداخت .
آن انـديـشـمـند پروا پيشه ، ساعتها در اوج نيايش و راز و نياز بود. با ديدگانى اشكبار سالار خويش را به فريادرسى مى خواند و از آن گرامى مى خواست تا شيعيانش را از آن خطر سهمگين و ورطه هولناك نجات بخشد.
آخـريـن سـاعـتـهـا از راه مـى رسـيـد و او در اوج سـوز و گـداز و شـور و حال بود كه بناگاه كعبه مقصود آمد و با نواى دلنواز خودش ، او را با نام و نشان ندا داد كه :

((اى محمد بن عيسى ! چرا تو را به اين حال و اينگونه مى بينم ؟
چرا سر به بيابان نهاده اى ؟))

((مـحـمـد بن عيسى )) كه حضرت مهدى عليه السلام را نشناخته بود حاضر نشد خواسته اش را جز به سالار خويش بگويد.

بـه هـمـيـن جـهـت آن گـرامـى فـرمود: ((خواسته ات را بگو! من همانم كه در پى او هستى ! صاحب الاءمر! آرى . همو هستم .))

او گـفـت : ((اگـر شـمـا گرامى باشيد، نياز به بيان نيست از داستان ما باخبرى .))

امام مـهـدى عـليـه السـلام فـرمـود: ((آرى! همينگونه است. براى پاسخ يافتن به آن انار و نوشته روى آن و خنثى ساختن نقشه شرربار كينه توزان بدينجا آمده اى؟))

((محمد بن عيسى )) پس از شنيد
اين جملات روح بخش ، روى به سوى آن گرامى كرد و گفت : ((آرى ! سرورم ! شما خوب مـى دانـيـد چـه مـشـكـلى بـراى مـا پـيـش آمـده اسـت ، شـمـا امـام راسـتين و پناه ما هستى و بر حـل ايـن مـعـمـا و بـرطرف ساختن اين نقشه شوم دشمن توانايى و مى توانى به آسانى و سرعت اين بلا را از ما برطرف سازى .))
حـضـرت فرمود: ((محمد بن عيسى ! اين وزير كينه توز كه لعنت خدا بر او باد! در خانه اش درخـت انـارى دارد. او پـس از شـكوفه زدن درخت ، هنگامى كه انارهايش شروع به رشد نمود، قالب مخصوصى از گل ، به صورت انار ساخت و آن را به دو نيم كرد و ميان آن را تهى ساخت و در درون هر يك از دو نيم قالب گلى ، واژه هاى مورد نظر خويش را تراشيد و آنـگـاه آن قـالب را بـه صـورت مـحكم و حساب شده اى بر انار كوچك رو به رشد بست . هـنـگـامـى كـه انـار كـوچـك بـزرگ شد به تدريج پوست ظريف آن در درون آن كلمات جاى گرفت و واژه هاى مورد نظر بر پوست انار نگاشته شد.
فردا هنگامى كه به سوى امير رفتى ، بگو: ((پاسخ آورده ام ! اما تنها در سراى وزير به عرض خواهم رسانيد.))
بـه هـمـراه امير به خانه وزير به مجرد ورود به خانه به سمت راست خود بنگر، اطاقى در آنـجـاست كه درهايش بسته است ، بگو: ((در درون اين اطاق پاسخ خويش را به عرض خواهم رسانيد.))
وزير از گشودن درب آن اطاق سرباز مى زند، اما تو بايد اصرار كنى كه آنجا گشوده شود و بكوشى همراه وزير وارد اطاق گردى .
هـنـگـامـيـكه وارد اطاق شدى بر ديوار آن كمد كوچكى نصب شده است و در درون آن كيسه اى مخصوص قرار دارد. به سوى كيسه برو و آن را بگشا كه آن قالب مخصوص را در درون آن خواهى يافت ، قالب را بياور و انار را در درون آن بگذار، حقيقت روشن خواهد شد.))
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
​​

معجزه ديگر

حضرت مهدى عليه السلام ادامه داد كه : ((محمد بن عيسى ! پس از آن با قوت و اعتماد بـه نـفـس به امير بگو كه : ((دليل ديگر درستى و حقانيت راه ما و معجزه ديگر امام عصر عليه السلام اين است كه ما از درون آن انار خبر مى دهيم و آن اين است كه اگر شكسته شود جـز دود و خـاكستر در درون آن نيست . اينك ! اگر مى خواهيد درستى اين خبر را بدانيد، به وزيـر دسـتـور دهـيـد آن را بشكند.)) كه اگر چنين كند دود و خاكستر درون آن ، بر چهره و ريش او خواهد نشست .))

ديـدار آن گـرامـى بـه پايان رسيد و ((محمد بن عيسى )) غرق در شادمانى و سرور به سـوى شـيـعـيـان بـازگشت تا نويد حل معما و خنثى شدن نقشه شوم دشمن را، به لطف امام عصر عليه السلام به آنان بدهد.

بـامـداد مـوعـود فـرا رسـيـد و شـخـصـيـتهاى سرشناس شيعه به سوى امير رفتند و جناب ((مـحـمد بن عيسى )) با جديت تمام آنگونه كه آن گرامى دستور فرموده بود، همه را مو به مو اجرا كرد و واقعيت براى همه روشن گرديد.

امير پرسيد: ((محمد بن عيسى ! چه كسى تو را از واقعيت پشت پرده آگاه ساخت ؟))
او پاسخ داد: ((امام زمان ما و او كه حجت خدا بر مردم است .))

امير پرسيد: ((امام شما كيست ؟))
((مـحمد بن عيسى )) امامان دوازده گانه را يكى پس از ديگرى براى او برشمرد تا به دوازدهمين آنان ، حضرت مهدى عليه السلام رسيد.

پـادشـاه كه سخت تحت تاءثير قرار گرفته بود گفت : ((اينك ! دستت را بده تا من نيز شـهـادت دهـم كـه خدايى جز يكتا نيست و محمد بنده برگزيده و پيام آور اوست . و گواهى دهم كه جانشين حقيقى و بلافصل او امير مؤمنان عليه السلام است ....))
و آنـگـاه بـه هـمـه امـامـان پـس از او اقـرار و گـواهـى كرد و دستور داد وزير كينه توز و خيانتكار را اعدام كنند و از مردم بحرين ، عذرخواهى كرد.

آرى ! خـوانـنـده گرامى !... اين داستان شنيدنى در ميان مؤمنان بويژه مردم بحرين مشهور است و آرامگاه ((محمد بن عيسى )) در آنجا زيارتگاه مردم است .
[SUP]([/SUP]
[SUP]بحارالانوار، ج 52، ص 178.)[/SUP]
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

2ـ چرا مذهب شيعه را برگزيدم ؟
برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني

از عـالم گـرانـمايه ، ((شيخ على رشتى )) كه از علماى بزرگ و پرواپيشه نجف اشـرف در روزگار خويش بود، آورده اند كه :

از شهر مقدس كربلا عازم نجف بودم كه از راه ((طويرج ))
[SUP]([/SUP]
[SUP]شهرى است در پانزده كيلومترى كربلا كه اينكه به منطقه هنديه معروف است و در آن روزگـار، زائران بـوسـيـله قـايـق از كـربـلا بـه سـوى نـجـف از ((طويرج )) مى گذشتند.)[/SUP] سوار بر قايق ، حركت كرديم .
در مـيـان قـايـق يـا كـشتى كوچك ما، گروهى به بازى و سرگرميهاى دور از ادب و نزاكت مـشـغـول بودند، اما مردى به همراه آن گروه بود كه در بازيهاى سبك و بى ادبانه آنان شـركـت نـمـى جـسـت و تنها در خوردن غذا با آنان رفاقت مى كرد و ادب و اخلاق انسانى را رعايت مى نمود. دوستانش او را به تمسخر مى گرفتند و به او زخم زبان مى زدند و گاه مذهب و راه و رسم دينى او را، مورد طعن و استهزاء قرار مى دادند.

از او پرسيدم كه : چرا از همراهان خويش دورى مى جويد و با آنان همراه و همگام نيست ؟
پـاسـخ داد: ((ايـنـان هـمـه از بـسـتـگـان و نـزديـكـان مـن هـسـتـنـد و در مـذهـب از اهـل سـنـت مـى بـاشـنـد. پـدرم نـيـز سـنـى مـذهـب اسـت امـا مـادرم اهـل ايـمان و تقوا مى باشد و از پيروان خاندان وحى و رسالت و خودم نيز از نظر مذهب از گـروه پـدرم بـودم ، امـا خـداونـد بـر مـن نـعـمتى گران ارزانى داشت و به بركت سالارم حضرت صاحب الزمان عليه السلام شيعه شدم .))
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

يا اباصالح !

از او دليل شيعه شدن و سبب هدايتش را پرسيدم .
گفت : ((نام من ((ياقوت )) است و ((روغن فروش )) مى باشم كه در ((حله )) تجارت مى كنم .
يك بار براى خريد روغن از شهر حله به مناطق اطراف رفتم و پس از خريد مقدار بسيارى روغـن بـه همراه كاروانى ناآشنا به سوى شهر خويش حركت كردم . شب هنگام در ميانه راه در نـقـطـه اى بـار انـداخـتـم و براى استراحت توقف كرديم . بامداد آن شب ، هنگامى كه از خواب بيدار شدم ديدم كاروان رفته و مرا وانهاده است .
در پى كاروان به راه افتادم و راه از بيابانهاى خشك و خالى مى گذشت ، از بيابانهايى خـطـر خـيـز و نـاهـمـوار و نـاامـن ، راه را گـم كـردم . سرگردان و هراسان از خطر و فشار تشنگى در آن بيابان ، گرفتار آمدم .
هـنـگـامـى كـه دسـتـم از هـمـه وسـايـل عـادى قـطـع شـد، در اوج گـرفـتارى و نااميدى دست توسل به دامن خلفا زدم و از آنان كمك خواستم ، اما خبرى نشد.
گذشته ام بسان برقى از نظرم عبور كرد. به يادم آمد كه گاه از مادرم مى شنيدم كه مى گفت : ((پسرم ! دوازدهمين امام ما شيعيان ، زنده است و كنيه اش ((اباصالح )) مى باشد و اوست كه گمشدگان را، ارشاد، بى پناهان را، پناه و ناتوانان را، يارى مى كند.))
بـا خـداى خـويـش پـيـمـان بـستم كه اگر اين امام راستين و گرانمايه ، پناهم دهد و مرا از ورطـه هـلاكـت نـجـات بـخـشـد بـه پـيـروى از مـذهـب شـيـعـه مـفـتـخـر گـردم و در هـمـان حـال بـه خـداى روى آوردم و بـا قـلبـى لبـريـز از اخـلاص و ايـمـان از پـرده دل ندا دادم كه :

يا اباصالح !

شـگـفـتـا كـه ديـدم بـزرگ مردى در كنار من ايستاده و با من همراه شد. خوب نگاه كردم ، ديدم عمامه سبز بر سر دارد و باشكوه و عظمتى وصف ناپذير، راه را به من نشان داد به مـن دسـتـور داد كـه بـه پـيـروى از خاندان وحى و رسالت كمر همت ببندم و به مذهب شيعه ايـمـان آورم و فـرمـود: ((ايـنك به روستايى خواهى رسيد كه همه مردم آن شيعه هستند، از همين جا برو!))
به او گفتم : ((سرورم ! آيا تا روستايى كه نشان داديد همراهى نمى فرماييد؟))
پاسخ داد:
((لا!... لانـّه قـد استغاث بى ـ الان ـ الف انسان فى اطراف البلاد و اريد ان اغيثهم .))
يـعنى : نه !... چرا كه الان انسانهاى بى شمارى با راز و نياز به بارگاه خدا از من كه بنده خدا و حجت او هستم ، كمك مى خواهند و من مى روم تا آنان را مدد كنم .
و آنگاه رفت و از نظرم ناپديد شد.
انـدكى راه آمدم و به روستايى رسيدم كه فاصله بسيارى از منزلگاه ديشب كاروان داشت و مـن راه را همانجا گم كرده بودم . وارد روستا شدم و در آنجا به استراحت پرداختم كه آن كاروانيان تازه پاس از يك شبانه روز، به آنجا رسيدند.
آرى ! بـه شـهـر ((حـلّه )) آمـدم و به خانه عالم گرانمايه آيت اللّه آقاى قزوينى رفتم
[SUP]([/SUP]
[SUP]آيت اللّه سيدمهدى قزوينى ، از علماى بزرگ و پرواپيشه آن عصر بوده است .)[/SUP] و داسـتـان شـگـفـت انـگـيـز خـود را بـه او گـفـتـم و از آن مـرد عـلم و ايـمـان مـسـايـل و مـفاهيم مذهبى و برنامه هاى دينى خويش را طبق مذهب خاندان وحى و رسالت آموختم .[SUP]([/SUP]
[SUP] بحارالانوار، ج 52، ص 239.)[/SUP]
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

3ـ اسماعيل ! شفا يافتى و رستگار شدى !
برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني

از مـرحـوم ((شـمـس الدّيـن )) فـرزنـد ((اسـماعيل هرقلى ))[SUP]([/SUP][SUP]((هـرقل )) نام روستايى در منطقه حله بود و ((حله )) شهرى است در عراق كه در 40 كيلومترى كربلا است .)[/SUP] آورده اند كه : پدرش در جوانى ، دچار بيمارى و زخم شديد و عفونى در ران چپ خود شد كه او را سخت در فشار قرار داده و زندگيش را به خطر افكنده بود.
ايـن زخـم چـركين ، در فصل بهار، بويژه ، شكافته مى شد و خود و چرك از آن جريان مى يافت .
او از شـدت نـاراحـتـى از روسـتـاى خـويـش حركت كرد و به سوى ((حلّه )) آمد و نزد سيد گـرانـقـدر آقـاى رضى الدين ((على بن طاووس )) رفت و از درد و رنج و بيمارى خويش به او شكايت برد.
سـيـد، پـزشـكـان شـهـر را براى معاينه او دعوت كرد و آنان پس از تلاش بسيار گفتند: ((جـراحـى پـاى او بـسـيـار خـطـرنـاك اسـت و نتيجه مثبت آن را در برابر خطرش ، اندك و ناچيز.))
او به همراه ((سيد)) به بغداد آمد و در آنجا نيز به پزشكان ماهر و حاذق مراجعه نمود و آنان نيز پس از معاينات دقيق ، همان نظر پزشكان حله را باز گفتند.
بـيـمـار، سـرخـورده و نـومـيـد به شهر تاريخى و مقدس سامرا رفت تا در آنجا به كعبه مقصود و قبله موعود، توسل جويد و شفاى بيمارى سخت و علاج ناپذيرش را از او بخواهد.
پـس از گـذرانـدن چـنـد روز در سـامـرا، بـه نهر ((دجله )) رفت و پاى خويش را كه به دليـل جـريـان خـون و چـرك آن زخـم و دمـل چـركـين ، آلوده بود شستشو داد و لباس تميز و جـديـدى بـه تـن كـرد و بـازگشت . در ميانه راه به چهار سوار برخورد كرد كه يكى از آنـان لبـاس ويـژه بـزرگـان و علماى دينى را به تن و نيز نيزه اى به دست داشت . همه پـياده شدند و سه نفر از آن گروه در دو سوى راه ايستادند و به بيمار سلام گفتند و آن شخصيت پرشكوهى كه گويى سالار آنان بود به طرف بيمار آمد و گفت :
((انت غدا تروح الى اءهلك ؟))
يعنى : اسماعيل ! تو فردا به سوى خاندان و روستاى خود باز مى گردى ؟
اسماعيل پاسخ داد: ((آرى ! سرورم !))
فرمود: ((پس بيا جلو تا زخم پايت را ببينم .))
((اسماعيل )) پيش رفت و آن شخصيت پرشكوه دست مبارك و شفابخش را بر پاى او نهاد و هـمـيـنـطـور كـشـيـد تـا به نقطه زخم و درد رسيد و آنجا را اندكى فشرد و آنگاه بر مركب خويش سوار شد.
يكى از آنان گفت : ((اءفلحت يا اسماعيل !))
يعنى : اسماعيل ! شفا يافتى و رستگار شدى .
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

تو را رها نمى كنم

اسـمـاعـيـل از ايـنـكه آنان ، او را به نام و نشان مى شناختند، شگفت زده شد، اما از عنايت آنـان و شـفـا يـافـتـن زخم علاج ناپذير پايش به دست شفابخش آن حضرت ، غفلت كرد و تنها در پاسخ آنان تشكر كرد كه :
((اءفلحنا و اءفلحتم ان شاء اللّه !))
يعنى : خداى ، ما و شما را رستگار گرداند.
يكى از آن سواران گفت : ((نشناختى ؟ اين امام عصر عليه السلام است !)) و اشاره به آن شخصيت پرشكوهى كرد از زخم پاى اسماعيل پرسيد.
ديـگر اسماعيل بيدار شد، به سرعت خود را به آن شهسوار شفابخش رسانيد و پاى او را كه در ركاب بود در آغوش كشيد و بوسه باران ساخت .
امـام عـصـر عـليـه السـلام بـا يـك دنـيـا مـهـر و مـحـبـت فـرمـود: ((اسماعيل ! بازگرد!))
پاسخ داد: ((سالارم ! تو را رها نمى كنم و از تو جدا نمى گردم .))
بار ديگر فرمود: ((صلاح تو در اين است كه بازگردى !))
اسماعيل بار ديگر پاسخ داد: ((بخدا از تو جدا نمى شوم .))
كه يكى از آن سواران پيش آمد و گفت : ((اسماعيل ! آيا زيبنده است كه حضرت مهدى عليه السـلام دو بـار به تو دستور دهد بازگرد و تو امام خويش را مخالفت كنى ؟ درست است ؟))
اسماعيل ديگر باز ايستاد و ركاب حضرت را رها كرد.
امام عصر عليه السلام به او گفت : ((به بغداد كه بازگشتى حاكم عباسى
[SUP]([/SUP]
[SUP]خليفه خودكامه عباسى آن روز ((مستنصر)) بوده است .)[/SUP] تو را احـضـار خواهد كرد. هنگامى كه نزد او رفتى و چيزى به تو داد نپذير و نزد فرزند ما ((رضى )) برو تا برايت حواله اى بر ((على بن عوض )) بنويسد، من به او سفارش مى كنم هر چه خواستى به تو بدهد.))
آنـگـاه امـام عـصـر عـليـه السـلام و يـارانش او را تنها نهادند و به راه خويش ادامه دادند و اسـمـاعـيـل به مرقد منور امام هادى و عسكرى عليه السلام رسيد و با برخى از مردم كه در آنجا بودند روبرو شد و از آنان در مورد آن چهار سوار پرسيد.
آنـان پـاسـخ دادنـد: ((شـايـد آنـان از شخصيتهاى بزرگ منطقه و صاحب نعمت و ثروت و امكانات همين منطقه باشند.))
اسماعيل گفت : ((نه ! بلكه امام عصر عليه السلام و سه نفر از يارانش بودند.))
گفتند: ((آيا زخم و بيمارى پاى خويش را هم به او نشان دادى ؟))
پاسخ داد: ((آن بزرگوار با دست شفابخش خود پايم را گرفت و فشرد.))
و آنـگـاه اسـمـاعـيل پاى خويش را گشود و اثرى از آن زخم چركين و بيمارى علاج ناپذير نيافت . شك و ترديد به او دست داد كه نكند پاى ديگرش بوده به همين جهت آن پاى را هم بـرهـنـه سـاخـت و مـعـايـنـه كرد، اثرى از آن زخم و بيمارى نيست . مردم به سوى او هجوم بردند و پيراهنش را به عنوان تبرك پاره پاره كردند.
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"


آيا تو شفا يافته اى ؟

مـاءمـورى از سـوى اسـتـبـداد حـاكـم بـه سـوى ((اسماعيل هرقلى )) آمد و از نام و مشخصات و تاريخ حركت او از بغداد براى زيارت به سـامـرا، پرس و جو نمود و جوابهايى را كه او داد، همه را براى گزارش به بغداد، به دقت نوشت .
پس از يك روز، اسماعيل از شهر مقدس سامرا حركت كرد و راه بغداد را در پيش گرفت . به بـغـداد رسـيـد، ديـد انـبـوه مـردم در خـارج از شـهـر و كـنـار پل اجتماع نموده و هر كس مى رسد از نام و نشان و مبداء حركتش مى پرسند.
هـنـگـامـى كـه اسـمـاعـيل رسيد از او نيز همچون ديگر مسافران از نام و نشانش پرسيدند و هـنـگـامـى كه او را شناختند موج جمعيت ، گردش را گرفتند و پيراهنش را به منظور تبرك ذره ذره كـردنـد و بـردنـد و كـار به جايى رسيد كه از فشار و هجوم مردم جانش به خطر افتاد.
((سـيـد بـن طـاووس )) و گـروهـى بـه هـمـراه او، بـه اسـتـقـبال ((اسماعيل هرقلى )) آمدند و مردم را پراكنده ساختند، هنگامى كه ((سيد)) او را ديد فرمود: ((اسماعيل ! آيا تو شفا يافته اى ؟))
پاسخ داد: ((آرى !))
سـيـد گـرانـقـدر را از مـركـب پـيـاده شـد و ران پـاى اسـمـاعـيـل را بـرهـنـه سـاخـت ، امـا اثـرى از آن زخـم چركين و عميق نيافت ، از شور و شوق بيهوش شد.
هـنـگـامـى كـه بـه خـود آمد به همراه اسماعيل و با ديدگانى از شور و شوق گريان نزد وزير آمدند و سيد گفت : ((اين برادر من و محبوبترين مردم در نظر من است .))
وزير داستان او را پرسيد و خودش ، از اول تا آخر بيان كرد. پزشكان بغداد را كه چندى پـيـش بـه دستور ((سيد بن طاووس )) پاى ((اسماعيل )) را معاينه نموده بودند و تنها راه مـعـالجه را، بريدن پا اعلان كرده و آن را نيز بسيار خطرناك توصيف نموده ، همه را احضار كردند.
وزير از آنان پرسيد: ((شما اين مرد را ديده ايد؟))
گفتند: ((آرى !)) و جريان زخم عميق و چركين پاى او و ديدگاه خود را باز گفتند.
پـرسـيـد: ((اگـر آن زخـم عـميق جراحى مى گشت ، به نظر شما چند روز براى بازيافت سلامت لازم بود؟))
پـاسـخ دادنـد: ((دو مـاه و تـازه ، جـاى آن زخم و جراحى هم به صورت حفره اى باقى مى ماند و در آن موضع مويى نمى روييد.))
وزير پرسيد: ((شما پزشكان ، چند روز پيش اين بيمار را معاينه كرديد؟))
گفتند: ((ده روز پيش .))
وزير، لباس اسماعيل را از روى پايش كنار زد و گفت : ((بياييد! معاينه كنيد!))
همگى نگريستند اما اثرى نيافتند.
يكى از پزشكان فريادى از پرده دل بركشيد كه : ((اين ، كار مسيح عليه السلام است ! كار پزشك نيست .))
وزير گفت : ((نه ! اگر شما مى پذيريد كه كار پزشكان نيست ما خود خواهيم شناخت كار كيست .))
 
بالا