از کرامات امام حسین ع

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
اعجاز در اسارت
در اردوگاه موصل 4، برادري بود به نام عبدالله که چشم او به مرور زمان آن قدر ضعيف شد که عينک ته استکاني ميزد. بيش از هشتاد درصد بينايي خود را از دست داده بود.
اسيري ديگر به نام ياسر- که اکنون در عينکسازي کار ميکند- مددکار چشمپزشک عراقي بود. روزي عبدالله پيش ياسر ميرود و از او ميخواهد که پزشک عراقي وي را معاينه کند. ياسر هم به عبدالله نوبت ميدهد و روزي که پزشک به اردوگاه ميآيد، ايشان را نزد او ميبرد. چشم پزشک هم به احترام ياسر، چشم عبدالله را معاينهاي دقيق ميکند و مي گويد : اين چشم، ديگر براي تو چشم نخواهد شد، حتي اگر متخصصترين جراح آن را عمل کند.
مدتي ميگذرد تا اينکه نوبت زيارت عتبات عاليات، به اسراي موصل 4 ميرسد. عبدالله هم در جمع زائران به کربلا ميرود و توفيق پيدا ميکند قتلگاه شهداي کربلا را زيارت کند. او پس از زيارت،به همراه اسراي ديگر به اردوگاه برميگردد.
شب بازگشت از کربلا، عبدالله در حالي که دلش گرفته بود، دو رکعت نماز ميخواند و پس از نماز با خدا راز و نياز ميکند و خدمت امام حسين (ع) عرض ميکند:
آقاجان! من تا حالا شفاي چشم و رفتن به ايران را از شما نخواستم. اين مدت، اسير بودم و وظيفهام بود. که اسارت را بگذرانم و سعي من هميشه بر اين بوده که به وظيفهي خود عمل کنم. امروز به برکت عنايت شما داريم به ايران ميرويم و من با اين چشم راهي ندارم جز اينکه دست گدايي پيش اين و آن دراز کنم و اين براي من سخت خواهد بود. اگر در اينجا بميرم برايم خيلي راحتتر است.
شما را قسم ميدهم به حق مادرتان زهرا (س) که نظري بفرمايي تا من بتوانم بينايي چشمم را از شما بگيرم که محتاج کسي نباشم. عبدالله پيشاني را بر روي مهر ميگذارد و اشک ميريزد. سر را که بلند ميکند، ميبيند بينايي چشم او برگشته است. او شمارههاي ريزي که روز ظرفهاي غذاي آسايشگاه نوشته شده است را از دور ميبيند و به راحتي آنها را ميخواند.
فردا صبح، پيش ياسر ميرود و به او ميگويد : از دکتر عراقي بخواه تا يکبار ديگر چشمهاي مرا معاينه کند. پزشک مسيحي، به محض اينکه چشمهاي عبدالله را معاينه ميکند يک دفعه صدا ميزند : يا عيسي بن مريم! اين چشمها توانايي چشمهاي سالم يک جوان پانزده ساله را دارد. به هر حال، آن پزشک مسيحي اعتراف کرد چشمهاي عبدالله شفا يافته و اين کار حتي با عمل جراحي محال بوده است.

 

kyana

کاربر ویژه
"بازنشسته"


بوی سیب

در چاووش خوانیهای زائران کربلا می گفتند : « زتربت شهداء بوی سیب می آید » . نیز معروف است کسانی که صبح زود به زیارت کربلا بروند ، بوی سیب بهشتی استشمام می کنند . این سخن ریشه حدیثی دارد . در بحار الا نوار چنین آمده است :

روزی امام حسن و امام حسین (ع) به حضور پیامبر رسیدند ، در حالی که جبرئیل هم نزد رسول خدا بود . این دو عزیز ، جبرئیل را به « دِحْیه کلبی » (1) تشبیه کرده و دور او می چرخیدند . جبرئیل هم چیزی در دست داشت و اشاره می کرد . دیدند که در دست جبرئیل یک سیب ، یک گلابی و یک انار است . آنها را به « حسنین » داد . آن دو خوشحال شدند و با شتاب نزد پیامبر دویدند . پیامبر آنها را گرفت و بویید و فرمود : ببرید نزد پدر و مادرتان . آن دو نیز چنان کردند . میوه ها را نخوردند تا آنکه پیامبر صلی الله علیه و آله هم نزد آنان رفت و همگی از آنها خوردند ، ولی هر چه می خوردند ، میوه ها باز باقی بود . تا آنکه پیامبر از دنیا رفت . امام حسین (ع) نقل می کند که در ایام حیات مادرمان فاطمه علیها السلام تغییری در میوه ها پیش نیامد ، تا آنکه فاطمه از دنیا رفت ، انار ناپدید شد و سیب و گلابی مانده بود . با شهادت علی (ع) گلابی هم ناپدید شد و سیب به همان حالت باقی ماند . امام حسن (ع) مسموم و شهید شد و سیب همچنان باقی بود تا روزی که ( در کربلا ) آب را به روی ما بستند . من هرگاه تشنه می شدم آن را می بوییدم ، سوز عطش من تسکین می یافت . چون تشنگی ام شدت یافت ، بر آن دندان زدم و دیگر یقین به مرگ پیدا کرده بودم .

امام سجاد (ع) می فرماید : این سخن را پدرم یک ساعت قبل از شهادتش فرمود . چون شهید شد ، بوی سیب در قتلگاه به مشام می رسید . دنبال آن گشتیم و اثری از سیب نبود ، ولی بوی آن پس از حسین (ع) باقی بود . قبر حسین را زیارت کردم و دیدم بوی آن سیب

از قبر او به مشام می رسد . پس هریک از شیعیان ما که زیارت می کنند ، اگر بخواهند آن را بشنوند ، هنگام سحر در پی زیارت بروند ، که اگر مخلص باشند ، بوی آن سیب را استشمام می کنند . (2)

1- نام شخصی خوش سیما بود که جبرئیل ، اغلب به صورت او آشکار می شد .

2 - بحار الا نوار ، ج 43 ، ص 289 . نیز ر . ک‍ : مناقب ، ابن شهرآشوب ، ج 3 ، ص 391 .

 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
ماجرای شفا گرفتن فرزند حاج اکبر ناظم از
حضرت اباالفضل

aghigh.ir_files_fa_news_1392_4_12_14702_649.jpg



محرم سال ۱۳۳۶ که شروع شد، معصومه کودک 7 ماهه حاج‌اکبر به‌شدت بیمار بود. كودك بی‌تابی می‌کرد و پدر و مادر دل‌نگران و مضطرب به هر دری می‌زدند تا شاید بچه بیمارشان خوب شود اما فایده‌ای نداشت. هر قدر به پزشکان مراجعه می‌کردند تا کودکشان را درمان کنند فایده نداشت و روزبه‌روز حال او بد‌تر می‌شد.
روز تاسوعا بود و معصومه از شدت بیماری دیگر نای شیر خوردن هم نداشت. چشمانش بسته بودند و گاهی اوقات ناله ضعیفي از او به گوش می‌رسید. معصومه حالت احتضار داشت. چند نفری از بستگان در خانه حاج‌اکبر بودند و به همسرش دلداری می‌دادند. کودک را روبه‌قبله خواباندند. اما معصومه هنوز نفس می‌کشید. حاج‌اکبر آمد و مدتی بالای سر دختر کوچکش نشست. صبور بود اما به‌راحتی می‌شد غم از دست دادن فرزند را در چهره‌اش خواند. مدتی گذشت. حاج‌اکبر از اتاق بیرون رفت و بعد از وضو گرفتن، عبای مداحی را روی دوشش انداخت و آماده شد تا از خانه بیرون برود. همسر و آشنایان دورش را گرفتند و گفتند حاج‌آقا! کجا می‌روید. این بچه در حال مرگ است او را به حال خودش‌‌ رها نکنید.

حاج‌اکبر خیلی محکم جواب داد: «می‌روم تا شفایش را بگیرم». دقایقی از رفتن حاج‌‌اكبر نمی‌گذشت که نفس‌های کودک به شماره افتاد و مدتی بعد قلب کوچکش از تپش ایستاد. اطرافیان مادر بی‌تاب را از اتاق بیرون بردند و پارچه سفید را روی صورت فرزندش كشيدند. حاج‌اكبر هنوز به هیات نرسیده بود که خبر دادند معصومه فوت کرده و از او خواستند برگردد. اما او کفش‌هایش را در‌آورد و راه بازار تهران را پیش گرفت. به بازار که رسید، پیشاپیش جمعیت عزادار حضرت سیدالشهدا‌علیه السلام قرار گرفت. اما قبل از اینکه مدیحه‌سرایی را شروع کند، گفت: «از دو نفر دو کار برمی‌آید. از حاج‌اکبر ناظم‌ روضه خواندن برمی‌آید و از حضرت اباالفضل‌ زنده کردن مرده‌ها». شروع کرد به مداحی سقای دشت کربلا: شد کشته شاه اولیا، اباالفضل، اباالفضل... . يکی دو ساعت نوحه خواند و جمعیت عزادار حسینی پابه‌پايش سینه زدند.

دو سه ساعتی از رفتن حاج‌اكبر از خانه می‌گذشت. هر کس مشغول کاری بود تا مراسم كفن و دفن معصومه به‌خوبی برگزار شود. مادر بی‌تاب دوباره وارد اتاقی شد که معصومه آنجا بود. ناگهان صحنه حیرت‌انگیزی دید. دست و پای کودکش حرکت مي‌كردند. باورش نمی‌شد. اول فکر می‌کرد به نظرش می‌آید ولي اين طور نبود. معصومه ناگهان سرفه‌ای کرد و دهانش را در جست‌و‌جوی غذا باز کرد. مادر فریادی از سر شوق کشید و کودکش را در آغوش كشيد. همه اهل خانه وارد اتاق شدند. هیچکس باورش نمی‌شد.‌‌ همان موقع یک نفر به سمت هیات حاج‌اکبر رفت و خودش را با زحمت به او رساند. وقتی به حاج‌اکبر رسید در حالی که گریه می‌گرد، گفت: «حاج‌آقا! معجزه شده، معصومه زنده شد». با این اتفاق بود که هیاتی‌ها همگی به‌سمت منزل حاج‌اکبر هجوم آوردند تا معجزه حضرت اباالفضلعلیه السلام را به چشم ببینند.



ghorb.net_fa_wp_content_uploads_2013_11_12675_210.jpg

شفا گرفتن حاج‌اکبر

در کتاب «غایت حضور» که زندگینامه حاج‌اکبر ناظم است یک داستان شگفت‌انگیز منتشر شده. گویا شفا گرفتن کودک 7 ماهه در خانواده حاج‌اکبر سرکی اتفاق تازه‌ای نبود چراكه خود حاج‌اکبر هم یک‌بار در دوران نوجوانی مورد لطف اهل بیت(علیهم‌السلام) قرار گرفته بود. او 13 ساله بود که بیمار شد. هرچه مادرش از حکیم و داروهای گوناگون استفاده کرد، فایده نداشت. تا جایی که او را رو به قبله خواباندند. حکیم گفته بود اگر امروز و امشب را بگذراند، زنده می‌ماند. حاج‌اکبر در زمان حیات، ماجرای شفا گرفتنش را این‌گونه برای اطرافیانش تعریف کرده بود؛ «فکر می‌کنم نزدیک ظهر بود. من در رختخواب بودم. مادر چندین بار پاشویه‌ام کرد تا تبم پايين بيايد. خوابم برد. دیدم زیر پایم باز شد و وارد کانالی شدم که انتهای آن به باغی می‌رسید! مات و مبهوت از اینکه چرا من قبلا از این باغ خبر نداشتم، سرگرم تماشای پرواز پرندگان، سرسبزی درختان و هوای مه‌آلود آنجا بودم. همین‌طور که گردش می‌کردم، رسیدم به رودخانه‌ای زلال و خروشان. با حیرت چشم دوخته بودم به رود که دیدم آقا امام حسینعلیه السلام آن طرف رودخانه ایستاده‌اند. چنان شوقی در وجودم به‌وجود آمد که می‌خواستم از رودخانه رد شوم. دیدم آقا دست‌شان را بالا بردند که يعني بایست. اصرار کردم که آقا! اجازه دهيد بیایم خدمت‌تان. ايشان فرمودند مادرت خیلی استغاثه می‌کند و تو را از ما می‌خواهد. برگرد! ما با تو کار داریم. از‌‌ همان راهی که رفته بودم برگشتم. چشم که باز کردم ديدم در رختخوابم. مادرم را دیدم که لبخند می‌زند. او از من پرسید امام حسینعلیه السلام شفایت داد؟ با سر جواب مثبت دادم و بعد از هوش رفتم».

click_infospace_com_ClickHandler_ashx_789bcb26c2f9f3581b142d2888489547._.jpg
 
آخرین ویرایش:
بالا