╬◄*♥*►╬داستانک شهدا* ╬◄*♥*►╬

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
:god14:











پدر كودك را بلند كرد و در آغوش گرفت.
كودك هم می خواست پدر را بلند كند.
وقتی روی زمین آمد دست های كوچكش را دور پاهای پدر حلقه كرد تا پدر را بلند كند
ولی نتوانست.
با خود گفت حتماً چند سال بعد می توانم.
بیست سال بعد پسر توانست پدر را بلند كند.
پدر سبك بود.


به سبكی یك پلاك و چند تكه استخوان...



:joda37:




 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"


hsdf%20(27).gif






پسرش که شهید شد دلش سوخت.

آخه یادش رفته بود برای سیلی ای که تو بچگی بهش زده بود، عذرخواهی کنه.
با خودش گفت:
" جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم. "

آوردنش . . . ولی...



سر نداشت



. . .




hsdf%20(27).gif

 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"



hsdf%20(27).gif


پشت میدون مین

چند نفر داوطلب شدن رفتند معبر باز کنند،

یکیشون چند قدم نرفته برگشت!



فکر کردند ترسیده !

پوتیناشو درآورد داد به یکی،

گفت: تازه از تدارکات گرفتم ،حیفه خراب شه


پا برهنه رفت تو میدون مین...


hsdf%20(27).gif
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

hsdf%20(27).gif



گفتم:نه! این عملیات حساسه. ممکنه زخمی بشی و فریاد بزنی.


گفت: قول می دم.


اون طرف رودخانه جسد زخمیش رو پیدا کردیم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود...


hsdf%20(27).gif
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

hsdf%20(27).gif



به نام خدا، من مي خواهم در آينده شهيد بشوم. براي اين كه.....؟؟؟"..."




معلم كه خنده اش گرفته بود، پريد وسط حرف مهدي و گفت:

«
ببين مهدي جان! موضوع انشا اين بود كه در آينده مي خواهيد چه كاره شويد. بايد در مورد يه شغل يا يه كار توضيح مي دادي.

مثلاً پدر خودت چه كاره س؟


...-آقا اجازه! شهيد شده

hsdf%20(27).gif


 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

hsdf%20(27).gif




داد می زد گریه می کرد،می گفت:می خواهم صورت برادرم را ببوسم...

اجازه نمی دادند.

یکی گفت:خواهر است مگر چه اشکالی دارد؟بگذارید برادرش را ببوسد.

گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود...

این شهید سر ندارد


hsdf%20(27).gif
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
hsdf%20(27).gif





آخه تو با این وضعیتی که داری به چه دردی میخوری .؟

دو تا پات که قطع شده .

یه دست هم که نداری .

بعد هی میگی من هستم .

حالا با این احوالاتت به درد کجای این مملکت میخوری؟

با خنده گفت :

به جای یه کــیسه شــن برای ســنگر که میـــتونند ازم اســتفاده کنند ...


hsdf%20(27).gif
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

hsdf%20(27).gif



هم قد گلوله توپ بود !
گفتم: چه جـوری آمـدی اینـجا ؟!
گفت: با التـماس !
- چه جـوری گلوله را بلـند می کنی میـاری ؟
- با التـماس !
به شوخـی گفتم: میدونـی آدم چجوری شهید میـشه ؟
لبخـندی زد و گفت : با التمــاس !
.....تکه های بدنش رو که جمــع می کــردم
فهـمـیدم خیلــی الـتـماس کـرده !!

hsdf%20(27).gif


 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

hsdf%20(27).gif



گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش
داشت توی سنگرها جیره پخش می کرد
بچه ها هم باهاش شوخی می کردند:
- اخوی دیر اومدی.
- برادر می خوای بکشیمون از گشنگی؟
- عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟!!!...

...گونی بزرگ بود و سر اون بنده ی خدا پایین

کارش تموم شد
گونی رو که گذاشت زمین همه شناختنش
اون کسی نبود جز محمود کاوه
فرمانده ی لشکر...


hsdf%20(27).gif
 
بالا