قصه ای از قصص مشکل گشایی امیرالمؤمنین علی(ع)

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
[h=2][/h]
05875910689229115562.gif



شد کنیزک نزد دخت پادشا
گفت عرض دخت عبدالله را



دختر شه با کنیزک شد روان

نزد دخت خارکش اندر زمان


با دو صد اعزاز در آنجا رسید
ساعتی در آن مکان چون آرمید


بعد تکریمات و تعریفاتشان
حرفهای چند آمد در میان


یک شب و یک روز در آن جا بدند
بعد از آن بر سوی قصر خود شدند


اتفاقا آن شب آدینه بود
خدمت آن دختر سلطان نمود


مدحت مشکل گشا از یادشان
رفت آن شب واژگون شد کارشان


دختر سلطان بگفت ای محترم
سوی قصر من بیا ای خواهرم


دخت عبدالله آن برگشته بخت
رفت سوی قصر و سوی تاج و تخت


چون که وارد شد به درگه آن زمان
پیشوازش گردد دختر شادمان

....


18583940550309950809.gif

 
بالا