داستان های کوتاه و جالب از امام علی(ع)

ایرانی اسلامی

کاربر حرفه ای
"کاربر *ویژه*"
در ذیقار اردو زده بودیم. منتظر بودیم نیرو ها جمع شوند تا جنگمان را با اصحاب جمل شروع کنیم.صبح با علی(ع) کاری داشتم.وارد خیمه اش شدم. نشسته بود و پارگی کفش هایش را می دوخت سلام کردم.جواب داد.گفت ابن عباس,این کفش چقدر می ارزد؟چه می گفتم!یک جفت نعلین پینه خورده,گفتم هیچ.گفت همین نعلین برای من ارزشمند تر از حکومت کردن بر شماست. مگر اینکه حقی را بر پا کنم یا باطلی را از بین ببرم.
پیر مرد مثل هر روز در کناری نشسته بود و از رهگذران می خواست غذایی به او بدهند یا سکه ی کم بهایی در کفش بگذارند. صدای قدم هایی را شنید که به او نزدیک می شدند.خودش را اماده کرد تا به او هم بگوید کمک کنید, در راه خدا کمکم کنید.اما قبل از اینکه قدم ها به او نزدیکتر شود صدایی را شنید-این پیرمرد کیست؟ مسیحی است یا امیر المومنین نابینا هم هست!زمانی کار می کرد حالا دیگر از کار افتاده شده.پیرمرد داشت حدس می زد که سکه هایی از کیسه مرد در خواهد امد و در دستانش قرار خواهد گرفت.اما به جای سکه ها باز صدای ان مرد را شنید
از این پیر مرد کار کشیده اید تا پیر شده!حالا که به این حال افتاده رهایش کرده اید؟ از بیت المال برایش مستمری بگذارید.:bye1:
9k=
 
بالا