بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ يكى از علماى بزرگوار مى گويد: متولى حرم حضرت زينب (س ) فرمود: يك روز يك هندى آمد جلوى صحن حضرت زينب دستش را دراز كرد و چيزى گفت . ديدم يك
سكه طلايى در دست او گذاشته شد. رفتم پيشش و گفتم : اين سكه را با پول من عوض مى كنى . مرد هندى با تعجب گفت : براى چه ؟ گفتم : براى تبرك . با تعجب گفت : مگر شما از اين
سكه ها نمى گيريد من بيست سال است كه هر روز يك سكه مى گيرم و در شهر شام زندگى مى كنم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ يكى از شيعيان ، به قصد زيارت قبر بى بى حضرت زينب (س ) از ايران حركت كرد تا به گمرك ، در مرز بازرگان ، رسيد. شخصى كه
مسئول گمرك بود، پير زن را خيلى اذيت كرد و به شدت او را آزار روحى داد. مرتب سؤ ال مى كرد: براى چه به شام مى روى ؟ پولهايت را جاى ديگر خرج كن . زن گفت : اگر به شام بروم ، شكايت تو را به آن حضرت مى كنم .
گمركچى گفت : برو و هر چه مى خواهى بگو، من از كسى ترسى ندارم .
زن پس از اينكه خودش را به حرم و به قبر مطهر رساند، پس از زيارت با دلى شكسته و گريه كنان عرض كرد: اى بى بى ! تو را به جان حسين ات انتقام مرا
از اين مرد گمركچى بگير.
زن هر بار به حرم مشرف مى شد، خواسته اش را تكرار مى كرد. آن شب در عالم خواب بى بى زينب (س ) را ديد كه آن را صدا زد.
زن متوجه شد و پرسيد: شما كيستيد؟
حضرت زينب (س ) فرمود: دختر على بن ابى طالب (ع ) هستم ، آيا از اين مرد شكايت كردى ؟
زن عرض كرد: بله ، بى بى جان ! او به واسطه دوستى ما به شما مرا به سختى آزار داد من از شما مى خواهم انتقام مرا از او بگيريد.
بى بى فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر.
زن گفت : از خطاى او نمى گذرم .
بى بى سه بار فرمايش خود را تكرار كرد و از زن خواست كه گمركچى را عفو كند و در هر بار زن با سماجت بسيار بر خواسته اش اصرار ورزيد. روز بعد زن
خواسته اش را دوباره تكرار كرد. شب بعد هم بى بى را در خواب و به زن فرمود: از خطاى گمركچى بگذر.
باز هم زن حرف بى بى را قبول نكرد و بار سوم بى بى به او فرمود: او را به من ببخش ، او كار خير كرده و من مى خواهم تلافى كنم .
زن پرسيد: اى بانوى دو جهان ! اى دختر مولاى من ، اين مرد گمركچى كه شيعه نبود، اين قدر مرا اذيت كرد، چه كارى انجام داده كه نزد شما محبوب شده
است ؟ حضرت فرمود: او اهل تسنن است ، چند ماه پيش از اين مكان رد مى شد و به سمت بغداد مى رفت . در بين راه چشمش به گنبد من افتاد، از همان راه دور
براى من تواضع و احترام كرد. از اين جهت او بر ما حقى دارد و تو بايد او را عفو كنى و من ضامن مى شوم كه اين كار تو را در قيامت تلافى كنم .
زن از خواب بيدار شد و سجده شكر را به جاى آورد و بعد به شهر خود مراجعت كرد.
در بين راه گمركچى زن را ديد و از او پرسيد: آيا شكايت مرا به بى بى كردى ؟
زن گفت : آرى اما بى بى به خاطر تواضع و احترامى كه به ايشان كردى ، تو را عفو كرد. سپس ماجرا را دقيق بازگو كرد.
مرد گفت : من از قوم قبيله عثمانى هستم و اكنون شيعه شدم . سپس ذكر شهادتين را به زبان جاى كرد.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مردى مصرى نقل مى كرد: روزى در حجره بودم ، زنى باوقار و با حجاب و متانت نزد من آمد و متاعى طلب كرد. سؤ ال كردم : مادر!
چرا پريشانى ؟
عرض كرد: اى جوان مصير! يك فرزند بيشتر ندارم ، آن هم به مرض سل مبتلا شده و تمام پزشكان از درمان او عاجز مانده اند حالا آمده ام و آذوقه اى مهيا
كنم و به وطن باز گردم .
مردى مصرى گفت : مى شود امشب را در منزل ما مهمان شوى ، تا من هم طبيبى سراغ دارم و فرزند تو را نزد او مى برم ، زن رفت و پسر را آورد و گفت :
من هر چه طبيب بوده بردم . مرد مصرى رفت در مقام حضرت زينب (س ) در مصر، و طولى نكشيد برگشت و به زن گفت : آماده باش برويم .و قتى كه زن با
فرزند خود به همراه مرد مصرى وارد حرم حضرت زينب كبرى (س ) شدند، زن تعجب كرد و گفت : اين جا كه كسى نيست .
چون اين زن مسلمان نبود و به اين چيزها عقيده نداشت ، ولى مصرى گفت : شما برو و استراحت كن .
زن در گوشه حرم خوابش برد. اما مرد مصرى وضو گرفت و جوان را به همراه يك روسرى به حرم بسته و شروع به عبادت نماز و دعا و التماس كرد. ناگهان
ديد مادر جوان كه خوابيده بود، بيدار شد و نزد جوان آمد و بى اختيار گريه كنان دنبال در ضريح مى گردد و جوانش بلند شد و با مادر مشغول زيارت ضريح و
حرم مطهر بى بى شدند. مرد مصرى مرتب سوال مى كرد كه چه شده ؟
زن جواب داد: خواب بودم ، ديدم زن جوانى وارد ضريح شد كه دستش را به پهلو گرفته بود. وقتى وارد شد، خانم مجلله اى كه در حرم بود، دست و پاهاى او
را بوسيد و به بى بى فرمود: اى نور چشم من ! اين جوان مسيحى را در خانه ات آورده اند، دست خالى بر مگردان .
گفت : مادر! خدا را به جان شما قسم دادم تا حاجت اين را روا كند.
يك وقت ديدم كه مادر وارد جايى شد كه همه در پيش پاى او برخاسته و حضرت فاطمه (س ) فرمود: يا جدا، يا رسول الله ! در خانه زينب آمده ، و رسول خدا
(ص ) از خدا خواست تا جوان را شفا عنايت فرمايد. ----------
يهودى و طلب فرزند از زينب (س ) بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ نقل مى كنند: در بروجرد مردى يهودى بود به نام يوسف ، معروف به دكتر. او ثروت زيادى داشت ولى فرزند نداشت . براى داشتن فرزند چند زن گرفت ، ديد از هيچ كدام فرزندى به دنيا نيامد. هر چه خود مى دانست و هر چه گفتند عمل كرد، از دعا و دارو، اثر نبخشيد. روزى ماءيوس نشسته بود، مرد مسلمانى نزد او آمد و پرسيد: چرا افسرده اى ؟ گفت ، چرا نباشم ، چند ميليون مال و ثروت براى دشمنان جمع كردم ! من كه فرزندى ندارم كه مالك شود. اوقات وارث ثروت من مى شود. مرد مسلمان گفت : من راه خوبى بهتر از راه تو مى دانم . اگر توفيق داشته باشى ، ما مسلمانان يك بى بى داريم ، اگر او را به جان دخترش قسم بدهى ، هر چه بخواهى ، از خدا مى خواهد. تو هم بيا مخفى برو حرم زينب (س ) و عرض حاجت كن تا فرزنددار شوى . مى گويد: حرف اين مرد مسلمان را شنيدم و به طور مخفى از زنها و همسايه هايم و مردم با قافله اى به دمشق حركت كردم . صبح زود رسيديم ، ولى به هتل نرفتم ، اول غسل و وضو و بعد هم زيارت و گفتم : آقا يا رسول الله ! دشمن تو و دامادت در خانه فرزندت براى عرض حاجت آمده ، حاشا به شما بى بى جان ! كه مرا نااميد كنى . اگر خدا به من فرزندى دهد، نام او را از نام ائمه مى گذارم و مسلمان مى شوم . او با قافله برگشت . پس از سه ماه متوجه شد كه زنش حامله است ، چون فرزند به دنيا آمد و نام او را حسين نهادند و نام دخترش را زينب . يهوديها فهميدند و اعتراضها به من كردند كه چرا اسم مسلمانها را براى فرزندت انتخاب كردى . هر چه دليل آوردم نشد قصه را بازگو كردم ناگهان ديدم تمام يهوديهايى كه در كنار من بودند با صداى بلند گفتند: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا ولى اللهو همه مسلمان شدند.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مرحوم محمد رحيم اسماعيل بيك ، كه در توسل به اهل بيت (ع ) و علاقه به حضرت سيدالشهداء (ع ) كم نظير بود و از اين باب رحمت و بركات صورى و معنوى نصيبش شده و در ماه رمضان 1378 به رحمت حق واصل شد، نقل نمود كه در شش سالگى به درد چشم مبتلا شدم و تا سه سال گرفتار بوده و عاقبت از هر دو چشم نابينا گرديدم . در ماه محرم ايام عاشورا در منزل دايى بزرگوارم مرحوم حاج محمد تقى اسماعيل بيك روضه خوانى بود، هوا گرم و شربت سرد به مستمعين مى دادند. من از دايى ام خواهش كردم كه اجازه دهد من به مردم شربت بدهم ؟! دايى ام فرمود: تو چشم ندارى و نمى توانى ! گفتم : يك نفر بينا همراهم بيايد! قبول كرد، و من با كمك خودش قدرى شربت به شنوندگان دادم . مرحوم معين الشريعه اصطهباناتى سخنرانى مى كرد. در ذكر مصيبت خود روضه حضرت زينب (س ) خواند و من تحت تاءثير قرار گرفتم . آن قدر گريه كردم تا از حال رفتم در آن حال بانوى مجلله اى دست مباركشان را بر چشمان من كشيده و فرمودند: خوب شدى و ديگر به چشم درد مبتلا نخواهى شد ناگاه چشم باز كردم . اهل مجلس را ديدم ، شاد و فرح ناك . به طرف دايى ام دويدم ، تمام اهل مجلس منقلب شده و اطراف مرا گرفتند، به دستور دايى ام مرا به اتاقى بردند و جمعيت را متفرق نمودند. اين از بركت و توسلات به حضرت ابا عبدالله الحسين (ع ) بود كه در يك آن چشمم را شفا داده و مرا از نابينايى نجات دادند باءبى انت و اءمى اءبا عبدالله الحسين