*&*دکتر اصلی منو شفا داد *&*

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"






:god11:
0.857452001318179947_taknaz_ir.jpg


دکتر اصلی منو شفا داد



مرتضی عبدالوهابی
پنجره اتاق را باز میکنم، نگاهم به گنبد و بارگاه ضامن آهو میافتد. دوباره از شوق زیارت لبریز میشوم. خورشید با طلوع خود شروع روز دیگری را در این شهر مقدس اعلام میکند. از مسافرخانه بیرون میآیم. میرزا آقا بساطش را کنار خیابان پهن کرده. پیرمرد دست فروش همیشه لبخند میزند، صاحب مسافرخانه میگوید: او شفا یافته امام رضا(ع) است، این موضوع را که شنیدم باورم نشد. دلم میخواهد از پیرمرد بپرسم، اما رویم نمیشود. امروز آخرین روزی است که در مشهد هستم. روز وداع است، بلیط قطار تهران را گرفتهام. دلم را به دریا میزنم و به او نزدیک میشوم. سلام میکنم و کنارش مینشینم با لبخند جوابم را میدهد: چیزی میخواستی آقاجون؟ نه آقا سید! فقط یه سوال داشتم.
ـ بفرما!
ـ از یه بنده خدا شنیدم، امام رضا(ع) شما را شفا داده، این مسئله حقیقت داره؟
پیرمرد چیزی نمیگوید، به فکر فرو میرود، اشک در چشمانش حلقه میزند. شاید ناراحت شده باشد. اما پس از مدتی سکوت را میشکند، قصهاش طولانیه، حوصله داری گوش بدی؟
بله، خیلی مشتاقم.
دوره سربازی ژاندارمری مشهد بودم، خدمت که تموم شد، همون جا استخدام شدم، یه روز قرار شد یه گاری فشنگ و باروت ببریم ژاندارمری تربت جام، ما شش نفر بودیم، گاری رو به دو تا قطار بستیم و حرکت کردیم، بیرون شهر نزدیک یه چشمه آب توقف کردیم، میخواستیم یه کمی استراحت کنیم، یکی از بچهها که به صندوق باروت تکیه داده بود، کبریت کشید تا سیگارشو روشن کنه، ناگهان صدای هولناکی بلند شد. صندوق باروت منفجر شد، چند متر به هوا پرت شدم و دوباره به زمین خوردم، سه نفر از بچهها در دم جان باختند، نمیتونستم از جا حرکت کنم، هر دو پام سوخته بود. در اون نزدیکی یه آبادی بود، مردم با عجله خودشونو به من رسوندند. از شدت درد بیهوش شدم، فقط وقتی به هوش آمدم که منو برده بودند تو مریضخونه حضرتی، هشت ماه هم اونجا بودم، جراحت و زخمم خوب شد، اما قدرت حرکت نداشتم. رگهای هر دو پام به طور کلی سوخته بود. یه شب دلم شکست. نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم، شروع کردم به گریه کردن، آهسته گریه میکردم که بقیه مریضها از خواب بیدار نشن. متوجه امام رضا(ع) شدم. گفتم: ای پسر رسول خدا! من سیدم، از نوادههای شما هستم، بداد من بیچاره برسید، زمین گیر و علیلم.
اونقدر گریه کردم تا خوابم برد، در عالم رویا متوجه شدم کسی صدایم میزند: میرزا آقا! حالت چطوره؟
شما کی هستید؟ قوم و خویش من هستید که حالمو میپرسید؟
«یه بنده خدا هستم.»
به چه کسی متوسل شدی؟
امام رضا(ع)!
احساس میکردم روح تازهای به پاهایم آمده، از خواب پریدم، نیم خیز شدم، شصت پامو تکون دادم، بعد دو پامو تکون دادم.
از تخت پایین اومدم، کمی تو اتاق راه رفتم، وقتی مطمئن شدم خوب شدهام، فریادی از خوشحالی کشیدم، با صدای بلند گریه کردم، هم اتاقیها با ترس از خواب بیدار شدن، فکر میکردن من دیوونه شدم، یکی از اونا گفت: سید! چه خبره؟ براچی نصف شب ما رو از خواب پروندی؟
آقا منو شفا داد، ببینید چه راحت راه میروم، آی خدا، شکرت! صبح که شد، دکترها معاینهام کردند، بیچارهها، هاج و واج مونده بودن، به اونا گفتم: تعجب نکنید، دکتر اصلی منو شفا داد.
از مریضخونه که مرخص شدم یکسره رفتم حرم آقا، توبه کردم که دیگه نوکر دولت نباشم، از اون به بعد شدم دست فروش.





منبع:پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی




 
بالا