كيفيت نزول وحى بر حضرت محمد صلی الله علیه و اله و سلم

  • نویسنده موضوع ضحا
  • تاریخ شروع

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"


و در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : اجابت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را نكرد احدى پيش از على بن ابى طالب عليه السلام و خديجه ، و بعد از آن سه سال آن حضرت در مكه پنهان و خائف و هراسان بود از كافران و انتظار فرج مى كشيد تا آنكه حق تعالى امر نمود آن حضرت را به اظهار دعوت خود، پس حضرت به مسجد آمد و در حجر اسماعيل ايستاد و به صداى بلند ندا كرد: اى گروه قريش ! و اى طوايف عرب ! شما را مى خوانم بسوى شهادت به وحدانيت خدا او ايمان آوردن به پيغمبرى من و امر مى كنم شما را كه ترك كنيد بت پرستى را و اجابت نمائيد مرا در آنچه شما را به آن مى خوانم تا پادشاهان عرب گرديد و گروه عجم شما را فرمانبردار شوند و در بهشت پادشاهان باشيد.
پس قريش استهزاى كردند به آن حضرت و ابولهب گفت : تبالك هلاك براى تو باد ما را براى اين طلبيده بودى ؟ پس سوره تبت يد ابى لهب نازل شد.
كفار قريش گفتند: محمد ديوانه شده است ؛ و به زبان خود آن حضرت را آزار مى كردند و از ترس ابوطالب ضرر ديگر به آن حضرت نمى توانستند رسانيد، و چون ديدند مردم بسيار به دين آن حضرت در مى آيند به نزد ابوطالب آمده گفتند: پسر برادر تو عقلهاى مردم را به سفاهت نسبت مى دهد و خدايان ما را دشنام مى دهد و جوانان ما را فاسد و جماعت ما را پراكنده مى كند، اگر فقر او را بر اين داشته است ما مالى براى او جمع كنيم كه مال او از همه قريش بيشتر شود و هر زنى از قريش كه خواهد به او تزويج كنيم و او را بر خود امير گردانيم و او دست از خدايان ما بردارد.
ابوطالب به آن حضرت گفت : اين چه سخن است كه قوم تو را به فرياد آورده است ؟
حضرت فرمود: اى عم ! دينى است كه خدا براى پيغمبرانش پسنديده است و مرا به دين حق مبعوث گردانيده است .
گفت : اى پسر برادر! قوم آمده اند و چنين مى گويند.
حضرت فرمود: ايشان آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند و جميع روى زمين را به من دهند من مخالفت پروردگار خود نخواهم كرد، وليكن من يك كلمه از ايشان مى خواهم كه اگر آن را بگويند پادشاه عرب و عجم شوند و در بهشت پادشاهان باشند.
گفتند: آن كلمه چيست ؟
فرمود: گواهى دهيد به يگانگى خدا و رسالت من .
گفتند: آيا سيصد و شصت خدا را بگذاريم و يك خدا را بپرستيم ؟ اين امراست بسيار عجيب .
پس باز به نزد ابوطالب آمده گفتند: تو بزرگى مائى و برادر زاده ات ما را پراكنده كرد، بيا تا ما به تو دهيم عماره بن وليد را كه شريفتر و خرشروتر و نيكوتر قريش است و تو او را به فرزندى خود برادر و محمد را به ما بده تا ما او را به قتل رسانيم .
ابوطالب فرمود: انصاف نكرديد با من ، فرزند خود را به شما دهم كه بكشيد و من فرزند شما را تربيت كنم
[SUP]([/SUP]
[SUP] تفسير قمى 2/228؛ قصص الانبياء راوندى 318. و در هر دو مصدر نامى از امام باقر عليه السلام نيامده است .)[/SUP]؟!
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"


و عيشاى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : چون مشركان به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى گذشتند خم مى شدند و سر را به جامه خود مى پيچيدند كه حضرت ايشان را نبيند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد: الا انهم يثنون صدورهم ليستخفوا منه الا حين يستغشون ثيابهم يعلم ما يسرون و ما يعلنون [SUP]([/SUP][SUP]سوره هود: 5.)[/SUP]. [SUP]([/SUP][SUP] تفسير عياشى 2/139.)[/SUP]

و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : چون مشركان به رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گذشتند خم مى شدند و سر را به جامه خود مى پيچيدند كه حضرت ايشان را نبيند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد:
الا انهم يثنون صدورهم ليستخفوا منه الا حين يستغشون ثيابهم يعلم ما يسرون و ما يعلنون
[SUP]([/SUP]
[SUP]سوره طه : 47.)[/SUP] و نشست .
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"


ابوطالب گفت : اين گروه آمده اند و چنين مى گويند.
حضرت فرمود: آيا تواند بود كلمه اى بگويند كه از اين سخن بهتر باشد و به سبب آن بزرگ عرب شوند و بر همه عرب مسلط گردند؟
ابوجهل گفت : آرى كدام است آن كلمه ؟
حضرت فرمود: بگوييد لا اله الا اللّه ، چون اين را شنيدند انگشت در گوشهاى خود گذاشتند و بيرون رفتند و گريختند و مى گفتند: ما نشنيده ايم اين را در ملت آخرت ، نيست اين سخن مگر افترا؛ پس حق تعالى آيات اول سوره ص را فرستاد
[SUP]([/SUP]
[SUP]كافى 2/649.)[/SUP].
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"


فرات بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : صداى قرآن خواندن حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از همه كس نيكوتر و خوشايندتر بود و چون شب به نماز بر مى خاست ابوجهل و ساير مشركان مى آمدند و قرائت آن حضرت را گوش مى دادند پس چون بسم الله الرحمن الرحيم مى خواند انگشت در گوشهاى خود مى گذاشتند و مى گريختند، چون فارغ مى شد مى آمدند و باز گوش مى دادند و ابوجهل مى گفت : محمد نام پروردگار خود را بسيار مى برد و بدرستى كه پروردگار خود را دوست مى دارد حضرت صادق عليه السلام فرمود كه : ابوجهل اين سخن را راست گفت هر چند آن ملعون كذاب بود - پس حق تعالى اين آيه را فرستاد و اذا ذكرت ربك فى القرآن وحده ولوا على ادبارهم نفورا [SUP]([/SUP][SUP]سوره اسراء: 46. 1163- .)[/SUP] و هر گاه ياد مى كنى پروردگار خود را پشت مى گردانند گريزندگان. حضرت فرمود: يعنى هرگاه بسم الله الرحمن الرحيم مى گويى [SUP]([/SUP]تفسيرفرات كوفى 241-242[SUP])[/SUP].
در حديث معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است : مشركان به نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله آمدند و گفتند: بيا يك سال ما خداى تو را عبادت كنيم و تو يك سال خدايان ما را عبادت كن ، پس حق تعالى سوره قل يا ايها الكافرون را فرستاد تا طمع ايشان بريده شد است از آنكه هرگز حضرت ميل بسوى خدايان ايشان نمايد
[SUP]([/SUP]
[SUP]تفسير فرات كوفى 611؛ تفسير قمى 2/454.)[/SUP].
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"



كلينى به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : روز حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم جامه هاى نو پوشيده بود و در مسجد الحرام نماز مى كرد، مشركان بچه دان شترى را آوردند و بر پشت آن حضرت انداختند و جامه هاى آن حضرت را ملوت كردند، حضرت به نزد ابوطالب رفت و گفت : اى عم ! چگونه مى يابيد حسب مرا در ميان خود؟
ابوطالب گفت : سبب اين سخن چيست اى پسر برادر؟ حضرت واقعه را نقل كرد، ابوطالب حمزه را طلبيد و شمشير خود را برداشت و حمزه را گفت كه سلاى ناقه را بردار، و حضرت را همراه خود آورد و به نزد قريش آمد و ايشان در دور كعبه نشسته بودند، چون ابوطالب را ديدند و آثار غضب از روى او مشاهده كردند از ترس از جاى خود حركت نكردند، پس حمزه را گفت كه : خون و سرگين و كثافتهاى بچه دان ناقه را بر سبيلهاى ايشان بمال ، چون حمزه به سبيل همه كشيد آن فضلات را ابوطالب رو به جانب حضرت گردانيد و گفت : حسب تو در ميان ما چنين است
[SUP]([/SUP]
[SUP]كافى 1/449.)[/SUP].
و به روايت ابن شهر آشوب و راوندى و ديگران چون به گفته ابوجهل ، عقبه بن ابى معيط اندرون ناقه را آورد و بر پشت اطهر آن سرور انداخت آن حضرت در نماز بود پس حضرت فاطمه عليها السلام آمد و آنها را از پشت آن حضرت دور كرد و گريست ، و چون حضرت از نماز فارغ شد گفت : خداوندا! بر تو باد دفع گروه قريش ، بر تو باد دفع ابوجهل و عقبه و شيبه و عتبه و اميه .
عباس گفت : بخدا سوگند هر كه را آن حضرت در آن روز نام برد همه را در روز بدر كشته در چاه ديدم
[SUP](1166)[/SUP].
و اين خبر به حمزه رسيد در غضب شد و به مسجد آمد و كمان ابوجهل را گرفت و بر سرش زد و آن ملعون را بلند كرد و بر زمين زد و مردم جمع شدند و ابوجهل را از دست حمزه گرفتند و گفتند: اى حمزه ! مگر به دين محمد در آمده اى ؟ گفت : آرى ؛ و از روى غضب شهادت بر زبان راند و به نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد و حضرت آيات قرآن را بر او خواند و حقيت خود را بر او ظاهر كرد، پس حمزه بار ديگر شهادت گفت و در دين اسلام راسخ گرديد و ابوطالب شاد شد و شعرى چند در تحسين حمزه ادا كرد
[SUP]([/SUP]
[SUP]رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/91 و خرايج 1/51 و صحيح مسلم 3/1419 و 1420 و دلائل النبوه 2/278-280.)[/SUP].
و عياشى به سند معتبر از حضرت باقر و صادق عليه السلام روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بلاى عظيم از قوم خود كشيد تا آنكه روز در سجده بود و رحم گوسفندى بر او انداختند پس فاطمه عليها السلام آمد و آن حضرت هنوز سر از سجده بر نداشته بود آن را از پشت آن حضرت برداشت ، پس حق تعالى به او نمود آنچه مى خواست و در جنگ بدر يك اسب سوار همراه آن حضرت نبود و در روز فتح مكه دوازده هزار سوار همراه آن حضرت بودند و ابوسفيان و ساير مشركان استغاثه به آن حضرت مى كردند؛ پس بعد از آن حضرت امير المومنين عليه السلام از آزار و بلا و اتفاق منافقان بر اذيت او ديد آنچه ديد و از قوم او احدى با او نبود زيرا كه حمزه در روز احد شهيد شد و جعفر در جنگ موته شهيد شد
[SUP]([/SUP]
[SUP]تفسير عياشى 2/54.)[/SUP].
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"



و شيخ طبرسى و غير او روايت كرده اند كه خباب گفت : در مكه به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم رفتم و آن حضرت در پيش كعبه نشسته بود، به آن حضرت شكايت كردم از شدت ستمها كه از قريش مى ديدم و آزارها و شكنجه ها كه از ايشان مى كشيدم و گفتم : يا رسول الله ! دعا نمى كنى از براى ما؟ حضرت رنگش بر افروخته شد و فرمود: مومنانى كه پيش از شما بودند بعضى از ايشان را به شانه آهن ريزه ريزه مى كردند و بعضى را اره بر سر ايشان مى گذاشتند و مى بريدند و با اينها صبر مى كردند و از دين بر نمى گشتند پس صبر كنيد بدرستى كه خدا اين دين را چنان تمام خواهد كرد و اين دولت را چنان مستقر خواهد گردانيد كه سواره اى از اهل اين ملت تنها از صنعا به حضرموت رود و از كسى بغير از خدا نترسد [SUP]([/SUP]
[SUP]اعلام الورى 47؛ سنن ابى داود 2/252؛ المعجم الكبير 4/62؛ حليه الاولياء 1/144.)[/SUP].
در حديث ديگر منقول است كه : آن حضرت گذشت به عمار بن ياسر و اهل او, ديد, كه مشركان مكه ايشان را عذاب مى كنند از براى اختيار اسلام ، حضرت فرمود كه : بشارت باد شما را اى آل عمار كه وعده گاه شما بهشت است
[SUP]([/SUP]
[SUP]اعلام الورى 48؛ دلائل النبوه 2/282؛ مستدرك حاكم 3/438.)[/SUP].
و كلينى به سند صحيح از امام جعفر صادق صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : پروردگار من مرا امر كرده است به مداراى مردم چنانكه مرا امر كرده است به اداى نمازهاى واجب
[SUP]([/SUP]
[SUP]كافى 2/117؛ معانى الاخبار 386؛ وسائل الشيعه 12/200.)[/SUP].
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : جبرئيل به نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : اى محمد! پروردگار تو تو را سلام مى رساند و مى گويد تو را كه : مدارا كن با خلق من
[SUP]([/SUP]
[SUP]كافى 2/116؛ وسائل الشيعه 12/200.)[/SUP].
و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام روايت كرده است كه : چون مردم تكذيب حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كردند خواست كه همه اهل زمين را بغير امير المومنين عليه السلام هلاك گرداند براى انتقام آن حضرت در هنگامى كه اين آيه را فرستاد: فتول عنهم فما انت بملوم
[SUP]([/SUP]
[SUP]سوره ذاريات : 54.)[/SUP] پس از ايشان رو بگردان پس بدرستى كه تو ملامت كرده شده نيستى ، پس رحم كرد بر مومنان و خطاب نمود به آن حضرت كه: و ذكر فان الذكرى تنفع المومنين [SUP]([/SUP][SUP]سوره ذاريات : 55.)[/SUP] و ياد آور ايشان را پس بدرستى كه ياد آوردن نفع مى بخشد مومنان را [SUP]([/SUP][SUP]كافى 8/103.)[/SUP].
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون حق تعالى امر كرد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را كه اظهار اسلام نمايد و آن حضرت ديد كمى مسلمانان و بسيارى مشركان را بسيار غمگين شد پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد با برگى از درخت سدره المنتهى و امر كرد آن حضرت را كه سر خود را به آن سدر بشويد، چون چنين كرد غم و هم آن حضرت بر طرف شد
[SUP]([/SUP]
[SUP]كافى 6/505؛ وسائل الشيعه 2/63. و روايت در هر دو مصدر از امام امير المومنين عليه السلام ذكر شده است .)[/SUP].
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"


و على بن ابراهيم روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : حق تعالى مرا فرستاده است كه جميع پادشاهان باطل را بكشم و ملك و پادشاهى را بسوى شما بكشم پس اجابت كنيد مرا بسوى آنچه شما را به آن مى خوانم تا پادشاه عرب و عجم شويد و در بهشت پادشاهان باشيد، پس ابوجهل گفت از روى حسد و عداوت آن حضرت كه : خداوندا! اگر آنچه محمد مى گويد حق است از جانب تو پس بباران بر ما سنگى از آسمان يا بياور بسوى ما عذابى دردناك ؛ پس گفت : ما و بنى هاشم پيوسته مانند دو اسب بوديم كه با يكديگر بتازند و نظير يكديگر بوديم اكنون راضى نمى شويم به آنكه يكى از ايشان دعواى پيغمبرى كند و در ميان ايشان پيغمبر رباشد و در بنى مخزوم نباشد؛ پس گفت : خداوندا! طلب آمرزش مى كنم از تو، پس خداوند عالميان فرستاد و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان الله معذبهم و هم يستغفرون [SUP]([/SUP][SUP]سوره انفال : 33.)[/SUP] يعنى : نيست خدا كه عذاب كند ايشان را و حال آنكه تو در ميان ايشان باشى ، و نيست خدا عذاب كننده ايشان و حال آنكه ايشان استغفار كنند زيرا كه ابوجهل بعد از اين سخن طلب آمرزش كرد؛ پس چون قصد قتل آن جناب كردند و آن جناب را از مكه بيرون كردند حق تعالى فرستاد و ما لهم الا يعذبهم الله و هم يصدون عن المسجد الحرام و ما كانوا اولياء ان اولياوه الا المتقون [SUP]([/SUP][SUP]سوره انفال : 34.)[/SUP] يعنى : چيست ايشان را كه خدا عذاب نكند ايشان را و حال آنكه منع مى كنند مومنان را از مسجد الحرام و نيستند ايشان سزوار مسجد الحرام ، نيست سزاوار آن مگر پرهيزكاران كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و اصحاب او باشند، پس حق تعالى عذاب كرد ايشان را به شمشير در جنگ بدر و كشته شدند [SUP]([/SUP][SUP]تفسير قمى 1/276-277.)[/SUP].
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"


و ابن شهر آشوب روايت كرده است از كثير بن عامه كه : روزى در مكه از ابطح سوارى پيدا شد و در عقب او هفده شتر آمدند كه بر آنها جامه هاى ديبا بار كرده بودند و بر هر شترى غلامى سياهى سوار بود و مى گفت : كجاست پيغمبر كريمى كه در مكه مبعوث شده است ؟ گفتند: براى چه مى خواهى او را؟ گفت : پدرم وصيت كرده است كه اينها را به او برسانم ؛ پس ابوالبخترى اشاره كرد بسوى ابوجهل و گفت : آنكه تو مى خواهى اوست ، چون نزديك ابوجهل رفت و اوصاف آن حضرت را كه شنيده بود در او نديد گفت : تو نيستى آن كه من مى خواهم ؛ و در مكه گشت تا حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را ديد و چون آن حضرت را ديد اوصافى كه شنيده بود شناخت و به خدمت آن حضرت شتافت و دست و پايش را بوسيد و حضرت فرمود: تويى ناجى پسر منذر؟ گفت : بلى يا رسول الله ، فرمود: چه شد هفده ناقه كه بر هر يك غلام سياهى سوار است و آن غلامان جامه هاى ديبا و كمربندهاى مطلا بسته اند؟ و نامهاى آن غلامان را يك يك فرمود، گفت : بلى يا رسول الله ! حاضرند و به خدمت تو آورده ام ، حضرت فرمود كه : منم محمد بن عبد الله .
چون جميع آن مال را تسليم آن حضرت كرد ابوجهل فرياد آورد كه : اى آل غالب ! اگر مرا يارى نكنيد بر محمد شمشير خود را بر سينه خود مى گذارم و خود را مى كشم و اين مال ازكعبه است و او مى خواهد همه را متصرف شود، پس بر اسب خود سوار شد و شمشير خود را برهنه كرد و در تمام مكه و نواحى گشت و چندين هزار كس با او همراه شدند، و چون اين خبر به بنى هاشم رسيد ابوطالب با ساير اولاد عبد المطلب سوار شدند و دور آن حضرت را گرفتند پس ابوطالب به نزد ايشان رفت به ايشان گفت : از محمد چه مى خواهيد؟ ابوجهل گفت كه : پسر برادر تو بر ما خيانت بسيار كرد و از جمله آنها آن است كه مالى براى كعبه آورده بودند اين پسر او را به جادو فريب داد و به دين خود در آورد و مالهاى را از او گرفت .
ابوطالب گفت : باش تا من بروم و از حقيقت حال سوال كنم ، چون به خدمت حضرت آمد و التماس نمود كه آنها را به ابوجهل رد كند فرمود: يك حبه را به او نمى دهم ، ابوطالب گفت : ده شتر را بردار و هفت شتر را به او بده ، حضرت ابا كرد و فرمود كه : من این هديه ها را با شتران نزد او باز مى دارم و من و او هر دو از شتران سوال مى كنيم و جواب هر يك از ما كه بگويند و گواهى هر يك از ما كه بدهند از او باشد.
ابوطالب به نزد ابوجهل آمد و گفت : پسر برادرم با شما انصاف مى دهد و چنين مى گويد و فردا در هنگام طلوع آفتاب وعده كرده است كه شما در مسجد حاضر شويد و شتران را با اسباب آنها در مسجد حاضر گردانيد و براى هر يك كه شهادت دهند از او باشد.

پس ايشان برگشتند و بامداد روز ديگر ابوجهل به نزد كعبه آمد و براى هبل سجده كرد پس سر برداشت و قصه را به آن نقل كرد و گفت : اى هبل ! از تو سوال مى كنم چنان كنى كه ناقه ها با من سخن بگويند و براى من شهادت دهند و محمد بر من شماتت نكند و من چهل سال است كه تو را مى پرستم و حاجتى از تو نطلبيده ام اگر امروز اجابت من مى كنى براى تو قبه اى از مرواريد سفيد مى سازم و براى تو دو دسترنج طلا و دو خلخال نقره و تاجى مكلل به جواهر و قلاده اى از طلاى بى غش بعمل مى آورم و تو را به آنها مزين مى گردانم .
پس در اين حال حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به مسجد در آمد و شتران را حاضر گردانيد و ابوجهل را فرمود كه : سوال كن ؛ هر چند سوال كرد جوابى نشنيد؛ پس حضرت با شتران خطاب كرد، آنها به امر الهى به سخن آمدند و شهادت بر پيغمبرى آن حضرت دادند و گواهى دادند كه اين مالها مخصوص آن حضرت مى باشد. و باز ابوجهل را فرمود كه : تو سوال كن ، و او سوال كرد و جواب نشنيد، و حضرت سوال كرد جواب گفتند، تا هفت مرتبه چنين شد و حضرت مالها را برگردانيد و ابوجهل خايب و خاسر برگشت
[SUP]([/SUP]
[SUP]مناقب ابن شهر آشوب 1/176.)[/SUP].


 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"


و در بعضى از كتب مسطور است كه : چون حق تعالى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را مامور گردانيد كه علانيه در ميان قريش اظهار دعوت خود بنمايد، حضرت در موسم حج كه طوايف خلق از اطراف عالم به مكه آمده بودند بر كوه صفا ايستاد و به آواز بلند ندا كرد كه : يا ايها الناس ! من رسول پروردگار عالميانم ؛ و مردم از روى تعجب نظر كردند بسوى آن جناب و ساكت شدند، پس به كوه مروه بالا رفت و سه مرتبه چنين ندا كرد، ابوجهل چون اين سخن را شنيد سنگى به جانب آن حضرت انداخت و پيشانى نورانى آن حضرت را مجروح كرد و ساير مشركان سنگها گرفتند و از عقب آن حضرت دويدند، پس حضرت بر كوه ابوقبيس بالا رفت و در موضعى كه آن را اكنون متكا مى گويند تكيه داد و مشركان در طلب آن حضرت مى گرديدند.
شخصى به نزد امير المومنين عليه السلام آمد و گفت : محمد كشته شد، على عليه السلام گريه كنان به خانه خديجه دويد و خديجه پرسيد: يا على ! محمد چه شد؟ فرمود: نمى دانم مى گويند كه مشركان آن حضرت را سنگباران كرده اند و اكنون پيدا نيست ، آبى به من بده و طعامى بردار و بيا تا او را بيابيم و آب و طعامى به او برسانيم ؛ پس هر دو روانه شدند و به خديجه فرمود: تو از جانب وادى برو و من از كوه بالا مى روم ، امير المومنين عليه السلام مى گريست و فرياد مى كرد: يا محمد! يا رسول الله ! جانم فداى تو باد آيا تو در كدا م وادى تشنه و گرسنه مانده اى و مرا با خود نبرده اى ؟ و خديجه فرياد مى كرد: نشان دهيد به من پيغمبر برگزيده را و بهار پسنديده را و رنج كشيده در راه خدا را.
پس در اين حال جبرئيل بر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد، چون حضرت را نظر بر او افتاد گريست و فرمود: ببين قوم من با من چه كردند، تكذيب من كردند و مرا به سنگ جفا خسته كردند؛ جبرئيل گفت : يا محمد! دست خود ر به من بده ، پس دست آن حضرت را گرفت و بر بالاى كوه نشاند و مسندى از مسندهاى بهشت را زير بال خود بيرون آورد كه با مرواريد و ياقوت بافته بودند و بر هوا گشود تا تمام كوههاى مكه را پوشيد و دست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را گرفت و بر روى آن مسند نشانيد و گفت اى محمد! مى خواهى بزرگوارى و كرامت و منزلت خود را نزد خداوند خود بدانى ؟ فرمود: بلى ، جبرئيل گفت : اين درخت را بطلب ، چون طلبيد از جاى خود جدا شد و بسرعت دويد و نزد آن حضرت ايستاد و براى تعظيم سجده كرد، جبرئيل گفت : يا محمد! بگو برگردد، فرمود: برگرد، برگشت .
پس اسماعيل كه موكل است به آسمان اول فرود آمد و در خدمت آن حضرت ايستاد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله ، پروردگار من مرا امر كرده است كه تو را اطاعت كنم در هر چه بفرمايى ، اگر مى فرمايى ستاره ها را بر ايشان مى ريزم كه ايشان را بسوزاند.
پس ملك آفتاب آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله ، اگر مى فرمايى آفتاب را به نزديك سر ايشان مى آورم كه ايشان را بسوزاند.
پس ملك زمين آمد زمين آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله ، حق تعالى مرا امر كرده است كه تو را اطاعت كنم ، اگر مى فرمايى زمين را حكم مى كنم كه ايشان را فرود برد.
پس ملك كوهها آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله ، خدا مرا امر فرموده است كه مطيع تو باشم ، اگر رخصت مى دهى كوهها را بر ايشان بر مى گردانم تا ايشان را درهم بشكنم .
پس ملكى كه موكل است به درياها آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله ، پروردگار من مرا امر فرموده است هر چه فرمايى بعمل آورم ، اگر رخصت مى فرمايى امر مى كنم درياها را تا ايشان را غرق كنند.
چون همه اين ملائكه اظهار نصرت خود كردند حضرت فرمود: آيا همه مامور شده ايد به يارى من ؟ عرض كردند: بلى ، پس روى مبارك خود را بسوى آسمان نمود و فرمود: من براى عذاب مامور نشده ام و مامور شده ام كه رحمت عالميان باشم ، مرا با قوم خود بگذاريد كه ايشان نادانانند و با نادانى چنين مى كنند.
پس جبرئيل عليه السلام خديجه را ديد كه در وادى مى گريد و از پى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى گردد، گفت : يا رسول الله ! خديجه را ببين كه گريه او ملائكه آسمانها را به گريه آورده است او را بطلب بسوى خود و از من سلام به او برسان و بگو به او كه : حق تعالى تو را سلام مى رساند و بشارت ده او را كه در بهشت خانه اى دارد از قصبهاى مرواريد كه به طلا زينت كرده اند و در آن صداى وحشت آميز نيست .
پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم امير المومنين عليه السلام و خديجه عليها السلام را طلبيد و خون از روى گلگونش مى ريخت و خون را نمى گذاشت به زمين بريزد و پاك مى كرد، خديجه عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد چرا نمى گذارى خون به زمين بريزد؟ فرمود: مى ترسم اگر خون من به زمين بريزد حق تعالى بر اهل زمين غضب كند.
چون شب شد امير المومنين عليه السلام و خديجه عليها السلام حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را به خانه آوردند و سنگ بزرگى رو به روى مجلس آن حضرت تعبيه كردند، و چون مشركان خبر شدند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خانه آمده است آمدند و سنگ به خانه آن حضرت مى انداختند، اگر سنگ از جانب بالا مى آمد آن سنگ نمى گذاشت به آن حضرت برسد و از جانبهاى ديگر ديوارها مانع بود و از پيش رو على عليه السلام و خديجه ايستاده بودند و سنگها را به جان خود قبول مى كردند و نمى گذاشتند كه به آن حضرت برسد. پس خديجه گفت : اى گروه قريش ! شرمنده نمى شويد كه سنگباران مى كنيد خانه زنى را كه نجيب ترين شماست ؟ اگر از خدا نمى ترسيد از ننگ احتراز كنيد.
پس مشركان برگشتند و روز ديگر آن حضرت به مسجد آمد و نماز كرد و حق تعالى ترسى در دل ايشان افكند كه متعرض آن حضرت نشدند
[SUP]([/SUP]
[SUP]بحار الانوار 18/241 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى .)[/SUP].


منبع: سایت دوران
 
بالا