๑۩๑۩๑ اشعار دفاع مقدس وشهدا ๑۩๑۩๑

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"

63401112915379035680.gif


کلافه – عباس احمدی
خواب دیدی شبی که جلادان ، فرش دار الخلافهات کردند
گردنت را زدند با ساتور ، به شهیدان اضافهات کردند
میخروشیدی : اینکه میبینید شیمیایی است ، مومیایی نیست
نه ! ابو الهول ها نفهمیدند ، متهم به خرافهات کردند
چارده سال میشود … یا نه ! چارده قرن ، سخت میگذرد
بیقراری مکن ، خبر دارم ، سرفهها هم کلافهات کردند
زخم ها ماسک های اکسیژن ، چه میآید به صورتت مؤمن !
تو بدانی اگر که تاول ها چقدر خوشقیافهات کردند
شهرها برج مست میسازند ، برج ها بتپرست میسازند
شرق ما حیف ، غرب وحشی شد ، محو در دودِ کافهات کردند
فکر بال تو را نمیکردند ، روح ترخیص میشد از بدنت
و تو بالای تخت میدیدی ، کفنت را ملافهات کردند
جا ندارند در هبوط خزه ، سروها – جملههای معترضه -
زود رفتی به حاشیه ، ای متن ! زود حرف اضافهات کردند
 
آخرین ویرایش:

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
53046350575667771328.gif


پر از زخم – محمد مهدی سیار
هنوز ماتم زن های خون جگر شده را
هنوز داغ پدرهای بی پسر شده را
کسی نبرده ز خاطر کسی نخواهد برد
ز یاد ، خاطره ی باغ شعله ور شده را
کسی نبرده ز خاطر ، نه صبح رفتن را
نه عصرهای به دلواپسی به سر شده را
نه آهِ مانده بر آیینه های کهنه ی شهر
نه داغ های هر آیینه تازه تر شده را
جنازه ها که می آمد هنوز یادم هست
جنازه های جوان ، کوچه های تر شده را
نه ، این درخت پر از زخم ، خم نخواهد شد
خبر برید دو سه شاخه تبر شده را
 
آخرین ویرایش:

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
51839337969758696882.gif



سردرگم و حیران - حمیدرضا حامدی
دید در معرض تهدید دل و دینش را
رفت با مرگ خود احیا کند آیینش را
رفت و حتی کسی از جبهه نیاورد به شهر
چفیه و قمقمه اش … کوله و پوتینش را
رفت و یک قاصدک سوخته تنها آورد
مشت خاکستری از حادثه ی مینش را
استخوانهای نحیفی که گواهی می داد
سن و سال کم از بیست به پایینش را
ماند سردرگم و حیران که بگیرد خورشید
زیر تابوت سبک یا غم سنگینش را ؟
بود ناچیزتر از آن که فقط جمجمه ای
کند آرام دل مادر غمگینش را
باز هم خنده به لب داشت کدر کرد و کبود
تلخی غربت اگر چهره ی شیرینش را
شب آخر پس از اتمام مناجات انگار
گفته بود از همه مشتاق تر آمینش را
ماجرای تو خدا خواست کند تازه عزیز !
قصه یوسف و پیراهن خونینش را
کفن پاک تو سجاده ، پلاکت تسبیح
ابتدا بوسه صواب است کدامینش را ؟
 
آخرین ویرایش:

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"

05236224877217219260.jpg



گریز – سید حمیدرضا برقعی
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
خیمه تاریک شد ، و این یعنی
روضهخوان گفت از شب آخر
گفت : این راه و این سیاهی شب
عشق چشمان خویش را بسته است
ما سحر قصد آسمان داریم
از زمین راه کربلا بسته است
خشک میشد گلوی او کمکم
روضهخوان تشنه بود در باران
یک نفر استکان آب آورد
السلام علیک یا عطشان
استکان را بلند کرد ، ولی
عکس یک مشت روی آب افتاد
مشک لرزید و محو شد کمکم
اشک سید که توی آب افتاد
نفست گرم روضهخوان ! آن شب
دل به دریای آن نگاه زدی
دم گرفتی میان خون خودت
چه گریزی به قتلگاه زدی
سید حمیدرضا برقعی


 
آخرین ویرایش:

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
91979771856736097863.gif



غبار و خون و باروت – رضا علیاکبری
خیابان ، دوربین و آب و قرآن ، … اولین برداشت
کسی در صحنه خم شد ، ساک خود را از زمین برداشت
تریبونها ـ پر از احساس ـ رفتن را هجی کردند
تمام شهر را آوازهای آتشین برداشت
بیا «ای لشگر صاحب زمان آماده باش» اکنون
وطن یا دین ؟ برای هردو باید تیغ کین برداشت
در اینجا ـ صحنهی دوم ـ غبار و خون و باروت است
کلاش کهنه را بازیگر ما با یقین برداشت
دلاش در بند بود و … بند پوتین خودش را بست
قدمهای خودش را عاشقانه تا کمین برداشت
ـ شروع جلوهی ویژه ـ شب و مین ، کاوش و … میریخت
اناری دانهدانه خون خود را روی این برداشت
اناری دانهدانه بسته شد ، مردی کبوتر شد
ولی در پشتجبهه مادری تا خورد ، چین برداشت
… و روی شانهی مردم ، سبکتر میوزید از باد
مکعب ، خالیخالی ، خیابان ، واپسین برداشت !
 
آخرین ویرایش:

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"

50826482035666095824.jpg


خوب تر – عبدالحسین انصاری
در دلم هر غروب می ریزم ، غصه های تمام عالم را
زیر و رو می کنند پنداری ، در درونم هزار و یک بم را
سال پنجاه و چند خورشیدی ، مردی آمد غریب و خاکی پوش
پشت هم هی مثال می آورد ، زینب و کوفه و محرم را
مادرم گریه کرد و فهمیدم ، گریه یعنی پدر نمی آید
بچه بودم پدر ! نفهمیدم ، واژه ای مثل جنگ مبهم را
با همان دست کوچکم رفتم ، پاک کردم نگاه خیسش را
قول دادم که خوب تر باشم ، برندارم مداد مریم را
بعد از آن هی سپیدتر می شد ، موی مادر و قصه هایش آه !
اینکه بیژن به چاه افتاده ست ، این که دیوی سیاه رستم را
در همین کوچه ها قدم می زد ، مادرم با پدر که باران بود
آه ! شاید هنوز یادش هست ، کوچه آن خاطرات نم نم را



 
آخرین ویرایش:

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
40919911907307060589.gif


شعر طولانی فریاد – سعید بیابانکی
جاده مانده است و من و این سر باقی مانده
رمقی نیست در این پیکر باقی مانده
نخل ها بی سر و شط از گل و باران خالی
هیچ کس نیست در این سنگر باقی مانده
توئی آن آتش سوزنده ی خاموش شده
منم این سردی خاکستر باقی مانده
گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده است
باز شرمنده ام از این سر باقی مانده
روزو شب گرم عزاداری شب بوهاییم
من و این باغچه ی پرپر باقی مانده
شعر طولانی فریاد تو کوتاه شده است
در همین اسب و همین خنجر باقی مانده
پیش کش باد به یک رنگی ات ای پاک ترین
آخرین بیت در این دفتر باقی مانده
تا ابد مردترین باش و علمدار بمان
با توام ای یل نام آور باقی مانده


 
آخرین ویرایش:

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
25146598185992229319.gif


دست بالای دست – عباس احمدی
خط دوم شکست فرمانده ! احتمال شکست بسیار است
پس مهماتمان چه شد … سید ؟ هیچ امید هست؟ بسیار است
روزهای حماسه و ماسه ، بوی باروت و ام یک و ژ٣
داغ سیصد هزار لاله ی سرخ ؛ به گمانت کم است؟ بسیار است
دهه ی بی هویت هشتاد ، بام ها در تصرف بشقاب
داخل آلبومش ولی ، عطر دهه ی سرخ شصت بسیار است
چهره پشت نقاب ها خالی ، جیب ها پر ، خشاب ها خالی
گرچه دوران جاهلیت نیست ، مشرک و بت پرست بسیار است
ساکنان حضیض بالاشهر طعنه اش می زنند گاه اما
گاهی اوقات دره در اوج است ، ارتفاعات پست بسیار است
… دیشب آمد به خواب او سید ، دست او را فشرد با لبخند
گفت : من زودتر شهید شدم ، دست بالای دست بسیار است


 
آخرین ویرایش:

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
53907154191080030255.gif


قلم به دست – سعید بیابانکی
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم
لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم – نان در آوردیم -
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم
به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان در آوردیم
و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردی
 

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
58912332772826953312.gif



دربارهی بهشت – مهدی رحیمی
هی دست میرود به کمرها یکی یکی
وقتی که میرسند خبرها یکی یکی
خم گشته است قد پدرها دوتا دوتا
وقتی که میرسند پسرها یکی یکی
باب نیاز باب شهادت درِ بهشت
روی تو باز شد همه درها یکی یکی
سردار بیسر آمدهای تا که خم شوند
از روی دارها همه سرها یکی یکی
رفتی که وا شوند پس از تو به چشم ما
مشتِ پُر قضا و قدرها یکی یکی
رفتی که بین مردم دنیا عوض شود
دربارهی بهشت نظرها یکی یکی
در آسمان دهیم به هم ما نشانشان
آنان که گم شدند سحرها یکی یکی
آنان که تا سحر به تماشای یادشان
قد راست میکنند پدرها یکی یکی


 
بالا