شراره ای بر جامه ی مرد نانوا افتاده بود.بی تاب شده بود و تقلا میکرد تا خاموشش کند...
جوانمردی از آن حوالی می گذشت؛
نانوا و تقلایش را دید.
آهی کشید و ایستاد و به درد گفت:
افسوس! سالهاست که آتش خودخواهی و حسد و آتش ریا بر دلمان افتاده است
و هیچ تقلا نمی کنیم که خاموشش کنیم...
این شراره جامه مان را خواهد سوخت...
آن آتش اما جانمان را می سوزاند؛
جانمان و ایمانمان را...