عاقبت بلعم باعور

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
خداوند این آیه از قرآن را در باره «بلعم باعور» نازل فرمود ه است.
که: «و اتل علیهم نبا الذی آتیناه آیاتنا فانسلخ منها فاتبعه الشیطان فکان من الغاوین » (1)
(یعنی: تذکر بده به آنها داستان کسی که او را آشنا به اسرار خود (اسم اعظم) نموده بودیم ولی (بواسطه نافرمانی) از او گرفتیم و شیطان در پی او افتاد و او از گمراهان شد.) (2)
گمراه شدن «بلعم با عور» توسط زن خائنش

هنگامی که «موسی بن عمران » (ع) می خواست شهرهای ستمگران را فتح نماید، لشگری به فرماندهی «یوشع بن نون » و «کالب بن یوفنا» فرستاد. وقتی این لشگر به مرکز دشمن رسید، اهالی شهر پیش «بلعم باعور» که از فرزندان حضرت «لوط» بود و«اسم اعظم» را می دانست جمع شدند و به او گفتند: «موسی با لشگری فراوان آمده که ما را از شهر خارج کند.از تو تقاضا داریم آنها را نفرین کنی.»

«بلعم باعور» درجواب گفت: «چگونه می توان پیغمبر خدا را نفرین کرد با اینکه مؤمنین و ملائکه با او همراه هستند.»
ولی آنها پیوسته از او تقاضا می کردند ولی «بلعم» امتناع می ورزید. عاقبت پیش زن «بلعم» آمده و هدیه ای برایش آوردند و به او گفتند: «ما تقاضا داریم به هر وسیله ای که ممکن است شوهر خود را راضی کنی که بر موسی و قومش نفرین نماید.»

زنِ «بلعم» پیش شوهر خود رفت و خواسته مردم را با او در میان گذاشت ولی او نپذیرفت. آنقدر اصرار ورزید که بالاخره «بلعم» راضی شد تا استخاره نماید. پس از خدا درخواست راهنمایی نمود. در خواب او را از این عمل نهی نمودند. به زن خود جریان را گفت: زنش از او خواهش کرد که برای مرتبه دوم استخاره کند و او هم کرد ولی این مرتبه جوابی نرسید.

زن گفت: «اگر خداوند نمی خواست تو را منع می نمود.» و عاقبت با چرب زبانی های خود «بلعم» را فریب داد.
«بلعم» سوار بر الاغ خود شد و رو به طرف کوهی رفت که مشرف بر بنی اسرائیل بود تا در آنجا آنها را نفرین کند. نزدیک کوه که رسید، خرش به زمین خوابید. پیاده شد و آنقدر آن حیوان را اذیت کرد تا حرکت نمود.مختصری راه رفت، باز خوابید. در مرتبه سوم که او را زیاد کتک زد، خداوند آن حیوان را به سخن در آورد که: «وای بر تو ای بلعم! کجا می روی مگر نمی بینی که ملائکه مرا بر می گردانند.» ولی «بلعم» برنگشت. در این هنگام الاغ رها شد و «بلعم» رفت تا مشرف بر بنی اسرائیل گردید. هر چه خواست نفرین کند، زبانش باز نشد.

از او جریان را سؤال کردند. گفت:«پیش آمدی است که بوسیله آن خداوند ما را مقهور نموده است. دیگر دنیا و آخرت را از دست دادم. جز حیله راه دیگری نمانده است.» پس دستور داد تا زنها خود را آرایش کنند و با اجناس مورد نیاز به عنوان خرید و فروش داخل لشگر حضرت «موسی (ع)» بشوند و اگر کسی از سربازان قصد شهوترانی با زنی را نمود، آن زن خود را در اختیار او بگذارد، چون اگر یک نفر از این سپاه زنا بکند کارشان تمام است.»

همین کار را کردند. زنها داخل سپاه شدند. شخصی به نام «زمری» فرزند «مشلوم» دست زنی را گرفت و پیش حضرت موسی (ع) آورد و گفت: «خیال می کنم نظر تو این است که جمع شدن با این زن حرام است. به خدا سوگند که هرگز از دستور تو پیروی نخواهم کرد.» پس آن زن را داخل خیمه خود نمود و با او در آمیخت. خداوند بر سپاه حضرت «موسی» (ع)، مرض «طاعون» را مسلط کرد. «فتحاص بن عیزار» که فرمانده لشگر حضرت «موسی (ع) بود در آن موقع میان سپاه نبود. بعد از مراجعت دید که «طاعون» سپاهیان را فرا گرفته است. سبب را پرسید. جریان را برایش شرح دادند. او که مردی غیور و قوی بود به طرف خیمه «زمری» رهسپار شد. موقعی رسید که او با آن زن در آمیخته بود. با یک نیزه هر دو را کشت و طاعون که تا آن ساعت باعث مرگ بیست هزار نفر از لشگر حضرت «موسی» (ع) شده بود برطرف گردید.

پی نوشت ها :
1- سوره اعراف آیه 175
2- بحار الانوار جلد 13 ص373
منبع : واحد تحقیقاتی گل نرگس، داستان های شگفت آوری از عاقبت هوسرانی و شهوترانی، قم: شمیم گل نرگس، 1386، چاپ ششم.
 
بالا