(¯`*•.مسابقه.•*´¯) داستان کوتاه

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

(¯`*•.مسابقه.•*´¯)
یک روزنامه انگلسی مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد.
سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد. اما بدلیل کمبود سوخت ، بالون بزدوی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟
بسیاری پاسخ های خود را ارسال کردند. اما وقتی که نتیجه مسابقه منتشر شد، همه با تعجب دیدند که پسر کوچکی این جایزه کلان را کسب کرده است .
جواب او این بود : سنگین ترین دانشمند را بیرون بیاندازید
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
يه خانومي وارد داروخانه ميشه و به دكتر داروساز ميگه كه به
سيانور احتياج داره!

داروسازه ميگه: واسه چي سيانور ميخواي؟

خانومه توضيح ميده كه لازمه شوهرش را مسموم كنه.

چشمهاي داروسازه چهارتا ميشه و ميگه:

خدا رحم كنه، خانوم من نميتونم به شما سيانور بدم كه بريد
و شوهرتان را بكُشيد! اين بر خلاف قوانينه! من مجوز كارم را از
دست خواهم داد... هردوي ما را زنداني خواهند كرد و ديگه بدتر
از اين نمي شه! نه خانوم، نـــه! شما حق نداريد سيانور داشته
باشيد و حداقل من به شما سيانور نخواهم داد.

بعد از اين حرف خانومه دستش رو ميبره داخل كيفش و از اون

يه عكس مياره بيرون؛
عكسي كه در اون شوهرش و زن داروسازه توي يه رستوران
داشتند شام ميخوردند.

داروسازه به عكسه نگاه مي كنه و ميگه:

خُب، حالا... چرا به من نگفته بوديد كه نسخه داريد؟


نتيجهي اخلاقي: وقتي به داروخانه ميرويد، اول نسخه خود را نشان دهيد!

 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند…
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش
میدن و جن چراغ ظاهر میشه…
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…
منشی می پره جلو و میگه:
«اول من، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم،
سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا
نداشته باشم»…
پوووف! منشی ناپدید میشه…
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه:
«حالا من، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم
بدم و هر چیزی آرزو میکنم برام فراهم شه»…

پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه…
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه:
«من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!

نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
انیشتین و راننده اش!

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...

او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
نتیجه اخلاقی هرگز در مورد ظاهر افراد قضاوت نکنید

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
 
بالا