شيرين حاتمي گفت: حتي اگر يك روز به زندگيام مانده باشد تو را ميكشم

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
[h=2]شيرين حاتمي گفت: حتي اگر يك روز به زندگيام مانده باشد تو را ميكشم[/h]

فارس، غلامرضا خليلي شهانقي از افسران توانمند تيپ نوهد(كلاه سبز هاي نيروي زميني ارتش) بود كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي همه وجود خود را وقف ارتقا و رشد سپاه پاسداران نمود. شهيد خليلي شهانقي دردهه 50 وارد ميدان مبارزات سياسي شد و در دوران پيروزي انقلاب و پس از آن به ويژه در سال هاي دفاع مقدس در حالي كه مسئوليت هاي خطيري را بر عهده داشت ، تا مرز شهادت پيش رفت. حاج غلامرضا خليلي سرانجام در 19 تير ماه سال 1385 ، بر اثر عوارض ناشي از جراحات شيميايي به خيل شهدا پيوست آنچه مي خوانيد بخش چهارم از خاطرات شهيد خليلي است : وقتي خانواده آمدند هنوز بي هوش بودم. زمزمه ها را مي شنيدم. حوالي ده و نيم شب ، همسرم بالاي سرم بود. - غلام! چطوري؟ - خوبم. - خدا را شكر كه زندهاي. مسئلهاي نيست نه گريه ميكرد و نه دلتنگي. روحيهي قوي او سرزندهترم كرد. بعد گفت: امتحان الهي است. هديهاي از طرف خدا. من كه به فال نيك ميگيرم. همان لحظه خدا را شكر كردم كه اين قدر قوي و خوددار است. با اين حال در نگاه و صحبتش انگار غمي نهفته بود كه گمان ميكردم از جنس ديگري است و ميخواهد از من پنهان كند. اما بالاخره به حرف آمد. - غلام! - چيه؟ - چيزي ميخواهم به تو بگويم. هر چند ميدانم در حال حاضر شايد صلاح نباشد اما ميترسم خودت بعدا از من گله كني كه چرا نگفتهام. - خبر بدي است؟ سرش را به نشانه تأييد تكان داد. - بگو! ميشنوم. بعد سرش را انداخت پايين و با اندوه گفت: نيم ساعت پيش خبر دادند كه آيت الله مطهري ترور شدند. تير به پيشانيشان خورده و شهيد شده اند. خدا شاهد است تا خبر را شنيدم تمام بدنم مور مور شد. انگار تمام دردهايي كه از صبح تحمل كرده بودم يكباره به تنم خزيد. در عرض پنج، شش ثانيه تمام خاطراتي كه از شهيد مطهري داشتم مثل يك نوار فيلم از جلو چشمم گذشت. به ياد خانوادهاش افتادم و پيشاني خونياش. من كه بيشتر از 12 ساعت درد وحشتناكي را تحمل كرده بودم طاقتم تمام شد و بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم خانمي را ديدم كه لباس سفيد پوشيده بود، مثل فرشتهها. همه جا سفيد بود. يك لحظه فكر كردم آن دنيا هستم. همهاش داشتم دنبال چيزي ميگشتم ولي نميدانستم چيست. كمكم سوزني كه به زير چشمم فرو ميرفت را احساس كردم. بعد آدمهاي دور و برم را شناختم و ديدم خانم دكتر مهشيد دارد گونهآم را جراحي ميكند. - به هوش آمده! - چارهاي نيست. ديگر نميتوانيم بي هوشش كنيم. چيزي نمانده تمام شود. بهتر است ادامه بدهيم. طاقت ميآورد. صداها را به وضوح ميشنيدم. درد خيلي شده بود. دست و پايم را محكم به تخت بسته بودند. يك لحظه ساعت را ديدم. 11 صبح بود. دوباره از حال رفتم. دوباره كه به هوش آمدم جاي ديگري بودم. دكتر رامين و دكتر ملك مدني بالاي سرم بودند. - چطوري؟ - خوبم. بعد ناگهان همه چيز يادم آمد و انگار پتكي خورد به سرم. ميخواستم مطمئن شوم. به دكتر رامين گفتم: دكتر خبر آقاي مطهري راست است؟ دكتر با ناراحتي گفت: بله متأسفانه، شهيد شده. ديگر مطمئن شدم. همه ناراحت بودند اما من چند لحظه فكر كردم و بعد احساس واقعيام را به دكتر گفتم: چرا تأسف؟! او آرزويش شهادت بود

 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
كاش من هم با او شهيد شده بودم. پرستاري كه بالاي سرم بود زد زير گريه. جلوي خودم را گرفتم. هر چند بغضي سخت در گلويم بود. بالاخره من را با برانكارد گذاشتند توي آسانسور تا به اتاق خودم منتقل شوم. در راهرو بيست الي سي نفري منتظر من بودند. از جمله آيتالله مهدوي كني و مرحوم حاج سيد احمد آقا. آنها را كه ديدم روحيهام صد چندان شد. ديگر هر روز عيادت كنندهها به بيمارستان ميآمدند. از بيت آيتالله طالقاني ، حاج آقا سعيدي آمد و از طرف بيت آيتا... بهشتي هم به عيادتم آمدند. روز دوم از روي تخت بلند شدم. اين اولين بار بود كه مجروح ميشدم. يك چشمم را از دست داده بودم. ابرويي از استخوان گربه برايم درست كرده بودند. عصبهاي يك طرف صورتم از كار افتاده بود كه جراحي پلاستيك كردند. در هر حال چون پزشك ايراني روي جراحاتم كار كرده و آن هم به اين خوبي ، خيلي راضي بودم. پس از 19 روز از بيمارستان مرخص شدم. از بيمارستان كه مرخص شدم بلافاصله از طرف شوراي انقلاب حكم مسئوليتي به من ابلاغ شد. مسئوليت حفاظت و امنيت صدا و سيما. كارم در آن جا بسيار سخت بود. گاهي تا نيمههاي شب در جام جم ميماندم. در آن زمان قطبزاده سرپرست صدا و سيما بود. آدمي بسيار جاه طلب و خود فروش. خودش را تا شوراي انقلاب كشانده بود. بيشتر مواقع بنا به ضرورت شغلي همراهش بودم، در جلسات شركت مي كرديم. به همين خاطر كاملا ميشناختمش. آدم فاسدي هم بود. با خانمهاي همكار، روابط صميمانهاي داشت. حتي در برخي موارد غير شرعي. ضمن اين كه از تحركات سياسي اش هم مشخص بود در حال انجام كارهايي برخلاف مصالح نظام و حتي ضد امام (ره) بود. من تمام گزارشات را مخفيانه به بيت آيتا... طالقاني و منتظري ميرساندم. قطبزاده در بيت ايشان نفوذ داشت. من بايد خيلي مراقبت ميكردم تا متوجه قضايا نشود. هر چند به اين اكتفا نميكردم و مطالب مهم را به حاج احمد آقا هم ميگفتم. بيشتر از همه با شهيدان چمران دردل ميكردم كه برخي مطالب را ميپذيرفت و برخي را نه. از قديم با هم دوست بودند و دكتر بعضي چيزها را انگار دوست نداشت باور كند و ميگفت: تحقيق ميكنم. از من مدرك مي خواست كه با شرايطي كه در سازمان صدا و سيما داشتم نميتوانستم در اختيارش بگذارم. به هر حال كجدار و مريض با قطب زاده سر ميكردم، كم و بيش حركاتش را زير نظر داشتم و گزارش ميدادم. در همان اوضاع و احوال به واسطه مسئوليتي كه داشتم يعني امنيت صدا و سيما در سرتاسر كشور سفرهايي هم به شهرستان ميكردم. از جمله سفري داشتم به سنندج. مدير مركز صدا و سيماي آن موقع كردستان دكتر زيبا كلام بود. بعد از سركشي از مركز و صحبت با مسئولان فكر كردم بهتر است به قلل و ارتفاعات هم سري بزنم. قائله كردستان هنوز به طور رسمي شروع نشده بود اما ضد انقلاب تحركاتش را شروع كرده بود. موقعيت مناسبي پيش آمده بود تا هم شهرهايي را كه تابهم حال نديده بودم، ببينم و هم ارتفاعات و مناطق كوهستاني منطقه را مورد شناسايي قرار دهم و چه خوب شد كه اين شناساييها در همان ز مان انجام شد. چون زمينهاي شد براي حضور فعالي كه بعدها در كردستان پيدا كردم و فصل تازهاي از زندگيام در آن سرزمين سپري شد. فصلي پر از خاطرات از ياد نرفتني. از همان لحظهاي كه در بيمارستان خبر شهادت آيتا...... مطهري را شنيدم قسم خوردم، كه قاتلينش را بگيرم و به دست قانون بسپارم. زماني كه مرخص شدم البته سريع به صدا و سيما رفتم اما به لحاظ اين كه هنوز مسئول آموزش بچههاي سپاه بودم،
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
با نيروهاي مسلح ارتباط داشتم و نيز همچنان با شهيد عباس علي ناطق نوري در ارتباط بودم. كمكم كار جمعآوري اطلاعات از ضاربين و كلا آن گروهك تروريست شروع شد. ردها تا جايي دنبال شد كه ثابت كرد اين ترور و ترورهاي بعدي كار گروهي به نام فرقان است. زماني كه مسبب اصلي مشخص شد، از طرف مسئولان زيربط به عنوان مسئول نظامي دستگيري اين گروه انتخاب شدم. اما گروه فرقان؛ گروهكي بود كه از منافقين منشعب شده بود. به ظاهر مذهبي بودند و اسلام را تبليغ ميكردند اما اسلام ساخته و پرداخته ذهن خودشان را. تفسير غلطي از آراء و عقايد دكتر شريعتي مي كردند و كينه غريبي از روحانيت و سرسلسله آنان حضرت امام (ره) در دل داشتند. نقشهشان اين بود كه اول دور و بر امام را از ستونهاي انقلاب خالي كنند سپس نقشه شومشان را اجرا كنند. اين بود كه در ابتدا استاد مطهري و دكتر مفتح را به شهادت رساندند و سپس به جان آقاي هاشمي رفسنجاني سوء قصد كردند كه موفق نشدند و پس از آن شهيد طرخاني را ترور كردند. عناد و كينهشان آنقدر شديد بود كه حتي شخصي به نام «يوآخيم لايت» كه بازرگاني آلمانياي بود و در رابطه با مسائل نظامي و بازرگاني به انقلاب كمك ميكرد را به قتل رساندند. نشريهاي هم داشتند به نام «آرمان مستضعفين» و يك شوراي انقلاب هم براي خودشان تشكيل داده بودند كه اعضاي آن ده نفر بود. رئيسشان آدمي بود به نام «اكبر گودرزي» ايدئولوگي هم داشتند به نام «عسگري». البته بعدها كاملا مشخص شد، سرنخ اين گروه به دشمنان انقلاب به خصوص آمريكا ميرسيد. خود اكبر گودرزي پيش از آن چند سالي در آلمان ساكن بوده، زماني كه اسناد لانه جاسوسي برملا شد سندي هم از «تام ست» كاردار سفارت آمريكا به دست آمد كه اعلام كرده بود، فرقان با آنها در ارتباط بوده است. البته اين موضوع از قبل كاملا مشخص بود اما با اين اسناد خيانت و وابستگي اين گروهك بيشتر مشخص شد. بلافاصله پس از آشكار شدن ارتباط آنها با آمريكا فردي از اعضاي گروهك به نام «آيت» كه در زندان در حال گذراندن دوران محكوميتش بود، خودش را دار زد. شايد به خاطر فرار از ننگ، شايد هم به علت لو نرفتن اطلاعات ديگري از اين گروه. از لحاظ مالي هم طرفدار تئوري «هدف وسيله را توجيه ميكند»، بودند. به بانك ها دستبرد ميزدند و پولشان را از اين راه به دست ميآوردند. در هر حال پس از شناسايي اوليه عمليات شروع شد. آنقدر شناساييها خوب انجام گرفته بود و بچهها خوب آموزش ديده بودند كه اكثر اعضاي گروه فرقان بدون درگيري به دام افتادند. حتي عده اي در هنگام خواب دستگير شدند.تنها در دستگيري گودرزي درگيري شد كه خودش و محافظش تيراندازي كردند و يك نارنجك هم انداختند طرف ما. مجبور شديم به ساختمان حمله كنيم و پس از زخمي شدن گودرزي آنها را بگيريم... در كل عمليات دو شهيد بيشتر نداشتيم كه علت شهادت آنها هم حجب حيايشان بود. يكي از برادران به نام «داوود ريزه» كه جزو بچههاي واحد اطلاعات بود، زماني كه به يكي از خانه هاي تيمي ميرود و ميبيند ساكنان خانه زن هستند به خاطر حجبي كه داشته به آنها نگاه نميكند. آنها هم از فرصت استفاده ميكنند و او را با تير ميزنند و اين برادر درجا شهيد ميشود. يكي ديگر از مشكلاتمان همين حضور زنها در گروه بود كه بعضا درگير ميشدند.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
حتي سه تا از آنها به نام «حليمه محمدزاده»، «نادره عزيزي»، «زهرا ترابي» و «نسرين حاتمي» رئيس گروه هاي عملياتي بودند. عزيزي و محمدزاده همسران برادران مرآت بودند. شيرين حاتمي هم همسر علي حاتمي بود او اهل كشان بود و با فردي به نام كشاني در قلهك فعاليت ميكرد. حوزه فعاليت حليمه محمدزاده، نظام آباد و حوالي ميدان امام حسين (ع) بود. من خودم مدام شيرين حاتمي را تعقيب ميكردم. همه جا زير نظر ما بود. حتي چند بار خانهشان را عوض كرد. حتي بعضي وقتها عمدا خودم را نشانش ميدادم تا روحيهاش خراب شود و بداند همه جا دنبالش هستيم. يك بار من را كه ديد گفت: «حتي اگر يك روز به زندگيام مانده باشد تو را ميكشم.» و من لبخندي تحويلش دادم . برخود لازم ميدانم، از شهيد لاجوردي يادي بكنم. اين مرد بزرگوار در بحث با معاندين و گروهكها و برگرداندن آنها به سمت اسلام نقش مهمي داشت و بيچشمداشت با برهاني قاطع آنها را مجاب ميكرد. خيليها ميگفتند حكم اين افراد اعدام است و ديگر گفتوگو با آنها حاصلي ندارد. اما شهيد لاجوردي اعتقاد داشت اگر آنها با ايمان بميرند بهتر است تا گمراه به آن دنيا بروند. اين بود كه با همه آنها بحثهاي دقيق و شديد ايدئولوژيكي ميكرد و از آنجايي كه منطق منطقي سخت ميكرد بيشتر آنها برميگشتند. به طور مثال تمام گروه فرقان به جز گودرزي توبه كردند، چه آن هايي كه به اعدام محكوم شدند و چه آن هايي كه زندان رفتند يا آن هايي كه آزاد شدند. كار ديگري كه شهيد لاجوردي كرد تسهيل در ديدار زن و شوهرها در زندان بود. ايشان اجازه ميداد با هم مواجه شوند و همديگر را ببينند يا حتي اگر نياز شرعي دارند برطرف كنند. يادم است شب قبل از اعدام حاتمي، شهيد لاجوردي اجازه داد با همسرش شيرين (نام مستعار) حاتمي ديدار كند. من آن نزديكي بودم. كمي دورتر ايستادم تا اگر خواستند حرف خصوصي بزنند، بتوانند. شيرين حاتمي برگشت سمت من و گفت: «ها اينجا ايستادي تا گريه من را ببيني؟ مطمئن باشد من تا آخر هم گريه نميكنم.» - اين چه حرفي است كه ميزني خواهر؟ اما به خاطر عناد و دشمني كه با ما داشت اين طور فكر ميكرد و همين شيرين حاتمي به دليل اين كه مسئول يكي از گروههاي عملياتي بود حكمش اعدام بود اما چون باردار بود، دادگاه حكم را به تعويق انداخت تا بچه به دنيا بيايد پس از آن شيردادن به بچه بود كه حكم را به تعويق انداخت. مدتي كه گذشت توبه كرد و هنوز هم دارد به زندگياش ادامه ميدهد. پس از اين كه همه گروه دستگير شدند و به دادگاه انقلاب تحويل داده شدند تازه مسائل جديدي را فهميديم. يكي اين كه آنها قصد ترور من را هم داشتهاند. يكي از آنها به نام «بهرام آذر تيموري» فرمانده گروه ترور من بود كه در حكمش 26 جرم درج شده بود. آن زمان خانه ما در خيابان كارون بود. اعضاء گروه ترور «آذر تيموري»، «علي نيكنام» و «ياسيني» بودند. نيكنامها دو برادر بودند. علي نيكنام بچه ضعيف الجثه اما موتور سوار زبردستي بود كه همراه با «اسماعيل بصيري» و «علي بصيري» كه بچههاي «قصرالدشت» سر چهار راه «خوش» بودند، يك تيم تشكيل داده بودند و بانك ميزدند. چهار بانك زده بودند و در هر چهار سرقت موفق بودند و از دست مأمورين فرار كرده بودند
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
همين علي نيكنام وقتي دستگير شد زير دست شهيد لاجوردي بسيار زود توبه كرد و اطلاعات خوبي درباره اعضاء اصلي گروه داد. نيكنامها همسايه ما بودند. خانه آن ها پنج تا خانه آن طرفتر بود. ياسيني ضارب اصلي شهيد مفتح بود. مادر ياسيني تا مدتها بعد از اعدام پسرش صبحهاي خيلي زود از ساعت چهار صبح ميايستاد دم خانه ما و به من فحش ميداد. اما من هميشه سعي ميكردم با روي گشاده با او برخورد كنم. تا او را ميديدم ميگفتم «سلام خانم ياسيني» او بلند ميگفت: «جرثومه فساد. آخونديسم تبهكار» اما من هيچ وقت چيزي جز سلام و عليك به او نگفتم يا كاري نكردم. آن زمان اوج فعاليتهاي من و همسرم بود. با اين كه دو تا بچه داشتيم اما فعاليتهاي آموزشيمان قطع نميشد. اين زماني بود كه مدتي همسرم به آبادان رفته بود و آن جا در مكتب قرآني به چند تا از خواهران آموزش عقيدتي و نظامي ميداد. خود من هم مدتي به برادران آموزش دادم. همزمان كار در صدا و سيما هم را هم ادامه ميدادم. صدا و سيما بيوكي در اختيار من قرار داده بود كه با آن رفت و آمد ميكردم. صبحهاي خيلي زود ميرفتم سر كار. ياسيني زير ماشين بمبي كار گذاشته بود، من هم از همه جا بيخبر ماشين را روشن كرده و راه افتاده بودم، اما بمب عمل نكرد. من تا زمان برگزاري دادگاه اين گروه از موضوع بيخبر بودم. در جريان دادگاه ، بيريشه بودن اين گروه خيلي بيشتر مشخص شد. به طور مثال گودرزي در كتاب «فرقان نور» از طرف خودش حكم شرعي داده بود زناني كه در خانههاي تيمي هستند به جز شوهرانشان به مردهاي ديگر هم محرم هستند، كه واقعا چيز غريبي بود. اين را بايد بگويم كه تمام زنان حاضر در اين گروه محجبه بودند و هر حال مسلمان. مثلا شيرين حاتمي هم با چادر ظاهر ميشد هم با ماتنو و روسري، نادره عزيزي با مانتو و روسري، حليمه محمدزاده كه هميشه با چادر بود اما اين حكم شرعي گودرزي ديگر چيز غريبي بود. در دادگاه، رئيس دادگاه گفت: «آقا! اين حكم را شما دادهايد؟!» گودرزي گفت: «شما چرا همين جايش را ميخوانيد؟ بالا و پاييناش را هم بخوانيد.» رئيس دادگاه گفت: «اصلا اين كتاب دست خودتان. بخوانيد!» ساكت شد و چيزي نگفت. پسر شهيد مطهري هم در دادگاه فرياد زد و به گودرزي گفت: «باي ذنب قتلت. به چه گناه كشته شدند؟ من خوشحالم كه پدرم شهيد شده .اين درست است كه از ميان ما رفت، اما اگر شهيد نميشد گمنام ميماند اما حالا به تمام دنيا شناسانده ميشود.» حرفهاي اين بچه هفت ساله آب سردي بود روي تمام افكار و عقايد گروهك فرقان و گودرزي رهبرشان، كه هيچ جوابي نداشتند. در هر صورت غائله گروه فرقان با تمام پستي و بلنديهايش به اتمام رسيد و واقعا ريشه آنها خشكيد و از بين رفت. ادامه دارد ويژهنامه سي سالگي دفاع مقدس
 
بالا