غلام امام سجاد(علیه السلام) و نماز باران

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
غلام امام سجاد(علیه السلام) و نماز باران
همهی مردم برای نماز باران جمع شدند، حیوانات و کودکان را نیز آوردند، تا شاید بارانی بیاید، اما نیامد. پس از نماز، دیدم که غلامی آمد و در گوشه ای به سجده افتاد و گفت: «خدایا، تا باران نفرستی، سر خود را از سجده بلند نمیکنم».



مقامات ناشناخته و اولیای خدا
داستانی از زُهری یکی از یاران امام سجاد (علیه السّلام) نقل شده که بسیار عجیب است. وی میگوید: ایامی بود که خشک سالی شده بود و باران نمیبارید. همهی مردم برای نماز باران جمع شدند، حیوانات و کودکان را نیز آوردند، تا شاید بارانی بیاید، اما نیامد. پس از نماز، دیدم که غلامی آمد و در گوشه ای به سجده افتاد و گفت: «خدایا، تا باران نفرستی، سر خود را از سجده بلند نمیکنم». بعد از لحظاتی ابری آمد، رعد و برقی شد و باران شدیدی گرفت و آن غلام همان طور در سجده بود. وقتی بلند شد و به سمت شهر حرکت کرد، او را تعقیب کردم. دیدم به کوچه بنی هاشم رفت و وارد منزل امام سجاد (علیه السّلام) شد.
از جمله شیوههای امامان معصوم (علیهم السّلام) همین بود که اگر غلامی را به آنها میبخشیدند، میپذیرفتند و آنان را تربیت میکردند، مگر افراد کمی که خود از درگاه آنان میرفتند.
زُهری میگوید: متوجه شدم که این فرد غلام امام سجاد (علیه السّلام) است. فردای آن روز به منزل امام سجاد (علیه السّلام) رفتم و گفتم که آمده ام غلامی از غلامان شما را بخرم. حضرت فرمود: همهی غلامان را بیاورید. وقتی همه آمدند، هر چه نگاه کردم، آن غلام را نیافتم. گفتم: آیا غلام دیگری در منزل دارید؟ گفتند: فرد دیگری در اسطبل است که زیر دست و پای چهار پایان را تمیز میکند. درخواست کردم او را نیز ببینم. وقتی او را آوردند، دانستم همانی است که میخواهم. قیمتش را پرسیدم، حضرت فرمود: پول نیاز نیست، آن را به تو بخشیدم. وقتی غلام متوجه شد،گفت: فلانی، چرا میخواهی مرا از آقایم جدا کنی؟ گفتم: غرض بدی ندارم.

آن غلام گفت: چرا میخواهی مرا از آقایم جدا کنی؟ گفتم: من میخواهم با شما باشم. گفت: برای چه؟ گفتم: برای قصهی دیروز. زُهری گفت: همین که آن غلام متوجه شد ماجرا لو رفته است، گفت: خدایا، حال که چنین شد، دیگر از تو عمری نمیخواهم. عمر مرا بگیر. بلافاصله که این جمله را گفت، بدوگفتم: نفرین نکن، من تو را نمیبرم. همین که از منزل خارج شدم، دیدم یکی از غلامان حضرت به دنبالم آمده و گفت: زُهری! آقا میفرماید آن غلام از دنیا رفت. اگر میخواهی دوستت را تشییع کنی، بیا.

نماز باران آیت الله خوانساری (ره)
در زمان عالم ربانی، مرجع عالیقدر شیعه حضرت آیه الله العظمی آقا سید محمدتقی خوانساری (رضوان الله علیه) به جهت شدت گرما و کمبود آب در قم، از ایشان خواستند که نماز باران بخوانند. ایشان با عده ای مؤمنین می روند و نماز می خوانند.
عده ای از کفار و انگلیسی ها هم که در مسیر مردم را دیده بودند، پرسیده بودند که: اینها کجا می روند؟! گفته بودند: برای طلب باران از خداوند و نماز استسقاء می روند! آنها خنده تمسخر آمیزی کرده بودند.
هنگامی که آیت الله خوانساری نماز را شروع کرده بودند، در وسط نماز، باران شدیدی گرفته بود که در میان مردم معروف است.
پس از خواندن نماز، کسی از ایشان پرسیده بود که: آیا شما نمی ترسیدید که نماز بخوانید و باران نیاید؟!
فرموده بودند: نهایتش این بود که دماغ نفسم به خاک مالیده می شد!

غرض از ذکر این حکایات این بود که به هوش باشیم ،از جمله اموری که بسیار توصیه شده که کوچک انگاشته نشوند، مقام اولیای خداست که در میان مردم، بی نام و نشان اند.
متأسفانه امروزه بعضی از جوانان از تمسخر و بی احترامی به علمای دین و سایر مردم هیچ ابایی ندارند، در حالی که باید مقام ایشان شناخته شده و از تمسخر هر شخصی چه مشهور و چه ناشناس خود داری شود چرا که این عمل خشم خدا را بر می انگیزد. چه بسا بسیاری از بلایایی که از سر تک تک ما و جامعه ما رد می شود و دامنمان را نمی گیرد از دعای همین اولیای خدا باشد که در بین ما با تمام خضوع و خشوع در آمد و شد هستند.
نگاه مردم به همدیگر با عیب جویی و بدبینی عجین شده است ،گاه ما نادانسته کسانی را با گوشه چشم و از بالا به دیده تحقیر می نگیریم که در عین حال ممکن است در نظر پروردگاز عالم او دارای مرتبه ای بلند در بین خلایق باشد.
توصیه دیگر در مورد گناهان است که مبادا انسان، آن را کوچک بشمارد، شاید غضب خداوند در همان گناه به ظاهر کوچک خوابیده باشد و انجام آن موجب رانده شدن از درگاه خداوند گردد.



 
بالا