گمنامي تـــو را سنگ و قلم به رخ ما ميکشند،
آخر خودت بگو که پلاک ها گم کرده اند نـــام را...
آرام که ميگيرم کنار شما ، دلـــم ميگيرد انگار تمام ثانيه ها ايستاده اند،
دلشان از نبودنت پر است... عمرشان گذشت ،پير شده اند...
آب و آيينه و گل... باد و باران و نسيم... بغض و دل و غم...
همه يکجا صف کشيده اند جلوي چشمانم که،
فقط براي با تــو بودن التماس تــو را کند...
برادر!
براي مــن هم دعــــا کن...