"این شعرو بخونید"

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
"برای درک آغوشم"

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش با من

منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید

تو را در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه می جویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه می گویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی، خوب می دانم

تو دعوت کن مرا با خود،

به اشکی، یا خدایی، میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم

طلب کن خالق خود را بجو مارا، تو خواهی یافت

که عاشق می شوی بر ما و عاشق می شوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته می گویم، خدایی، عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم

تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت

وقتی تو را من می آفریدم، بر خودم احسنت می گفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی،

ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که می ترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور

آن نا مهربان معبود، آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت، خالقت،

اینک صدایم کن مرا با قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را،

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام، آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو، جز من کس دیگر نمی فهمد

به نجوایی صدایم کن

بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسب های خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش با من

تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید

تو را در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد

شاعر: سهراب سپهری
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : "این شعرو بخونید"

سراب عزیزم شعر بسیار زیبایی از مرحوم سهراب سپهری اوردی
مخصوصا که با حال این ایام یعنی شبهای قدر می خوره
اما فونتی که انتخاب کردی خیلی درهمه
اگر ممکنه درشتش کن
ممنون:5:
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : "این شعرو بخونید"

عجب صبري خدا دارد

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

همان يک لحظه اول

که اول ظلم را مي ديدم

جهان را با همه زيبايي و زشتي

بروي يکدگر ويرانه مي کردم

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

که در همسايه صدها گرسنه چند بزمي گرم عيش و نوش مي ديدم

نخستين نعره مستانه را خاموش آندم

بر لب پيمانه مي کردم

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

که مي ديدم يکي عريان و لرزان ديگري پوشيده از صد جامه رنگين

زمين و آسمان را

واژگون مستانه مي کردم

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

نه طاعت مي پذيرفتم

نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز کرده

پاره پاره در کف زاهد نمايان

سبحه صد دانه مي کردم

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

براي خاطر تنها يکي مجنون صحراگرد بي سامان

هزاران ليلي نازآفرين را کو به کو

آواره و ديوانه مي کردم

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سراپاي وجود بي وفا معشوق را

پروانه مي کردم

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

بعرش کبريائي با همه صبر خدايي

تا که مي ديدم عزيز نابجائي ناز بر يک ناروا گرديده خواري مي فروشد

گردش اين چرخ را

وارونه بي صبرانه مي کردم

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

که مي ديدم مشوش عارف و عامي ز برق فتنه اين علم عالم سوز مردم کش

بجز انديشه عشق و وفا معدوم هر فکري

در اين دنياي پر افسانه مي کردم

عجب صبري خدا دارد

چرا من جاي او باشم

همين بهتر که او خود جاي خود بنشسته و تاب تماشاي تمام زشتکاريهاي اين مخلوق را دارد

وگرنه من جاي او چو بودم

يکنفس کي عادلانه سازشي

با جاهل و فرزانه مي کردم

عجب صبري خدا دارد!

عجب صبري خدا دارد!

 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : "این شعرو بخونید"



گفتم: خداي من، دقايقی بود در زندگانيم که دلم مي خواست سرم را که پر از دغدغه ديروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و بگريم، در آن لحظات شانه های توکجا بود؟

گفت: عزيز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودی، من آنی خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خويش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اينگونه زار بگريم؟

گفت: عزيزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آيد عروج می کند، اشکهايت به من رسيد و من يکی يکی بر زنگارهای روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اينگونه می شود تا هميشه شاد بود.


گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدايت کردم، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيزتر از هر چه هست، از اين راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسيد.

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزيت دادم تا صدايم کنی، چيزي نگفتی، پناهت دادم تا صدايم کنی، چيزی نگفتی، بارها گل برايت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برايم بگويی آخر تو بنده من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردی.

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايی ديگر، من اگر مي دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفايت می دادم


http://www.ashpazonline.com/t.php?tag=درد دل های عرفانی
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : "این شعرو بخونید"

شيخ بهايی:

روزی که برفتند حريفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من يار طلب کردم و او جلوه گه يار
حاجی به ره مکه و من طالب ديدار
او خانه همی جويد و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تويی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تويي تو
در ميکده و دير که جانانه تويي تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تويي تو
مقصود تويی کعبه و بتخانه بهانه است
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : "این شعرو بخونید"

دلم تنگ است و دلتنگ اند دلتنگان و دل ریشان
شب قدر است٬ لبخندی بزن، مولای درویشان!

اگر همسو نمی گردند با فریادهای تو
نمی گریند دل ریشان، نمی چرخند درویشان

هنوز آن سوی دنیا قدر خوبی را نمی فهمند
فراوانند بدخواهان و بسیارند بدکیشان

رها از خود شدم آن قدر این شب ها که پنداری
نه با بیگانگانم نسبتی باشد نه با خویشان

به مرگ زندگی!... من مرگ را هم زندگی کردم
جدا از زندگانی کردن این مرگ اندیشان

شب قدر است لبخندی بزن تا عید فطر من
تبسم عیدی من باد، بادا عیدی ایشان

 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
کهنه صرّافان دنیا از تصرّف می خورند
از عدالت می نویسند، از تخلّف می خورند


می نویسم دوستان! معیار خوبی مرده است
دوستان خوب من تنها تأسّف می خورند!


این که طبع شاعران خشکیده باشد عیب کیست؟
ناقدان از سفرۀ چرب تعارف می خورند


عاشقان هم گاه گاهی ناز عرفان می کشند
عارفان هم دزدکی نان تصوّف می خورند


یوسف من! قحطی عشق است، اینان را بهل!
کلفت دین اند و دنیا، از تکلّف می خورند


آخر این قصّه را من جور دیگر دیده ام
گرگ ها را هم برادرهای یوسف می خورند!​
 
بالا