از بچگی خودتون برامون بگین...

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
از بچگیام یه دردسر داشتم که تابستونا گرما زده میشدم :(از بازی کردن بیرون با بچه ها محروم میشدم :(
هر چی کتاب و مجله بود دور خودم جمع میکردم با دفتر نقاشی

هر کارتونی هم بگین من میدیدم
کلا هیچ برنامه کودکی از دست نمیدادم :p
هنوزم هر کی اسم شخصیاتای کارتونی یادش میره
اگه نصف شب هم باشه باید اس بده به من براش اسمشو بگم :43:
اون شبی اس دادن بهم ناجی جون اسم سگ پرین(کارتن باخانمان) چی بود؟؟؟نصف شبی
=))
 

kyana

کاربر ویژه
"بازنشسته"
سلام
من اینقد بچگی خوب و آروم بودم کل فامیل زبانزد بودم =d>:p
یشترین چیزی که از بچگی یادم میاد قصه هایی بود که برا بچه ها تعریف میکردم و خواب های ستاره ای :D
بعد یادمه میگفتن بیا دوباره برامون خوابهای ستاره ایت رو تعریف کن
منم تعریف میکردم که رفتم تو آسمون یه دونه ستاره برداشتم بعد یکی از گوشه هاشو چیدم انداختم تو چایی:D
چاییمو باهاش شیرین کردم و خوردم اینقد مزه داد خیلی چاییش شیرین وستاره ای شد :p
اونا هم کلی حسرت میخوردن که چرا ما از این خوابا نمیبینیم
:D


اااااااااااااااا ناجی
میدونی یادچی افتادم؟
یه فیلمه بود همسران
یه بار یه مهمون اومدخونشون به اسم صحرا
یه دختره بودمیگفت میخوام برم ستاره بچینم
آخی یادش بخیر چقد اون سریاله خوشگل بود:p
 

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
اااااااااااااااا ناجی
میدونی یادچی افتادم؟
یه فیلمه بود همسران
یه بار یه مهمون اومدخونشون به اسم صحرا
یه دختره بودمیگفت میخوام برم ستاره بچینم
آخی یادش بخیر چقد اون سریاله خوشگل بود:p

آره یادم اومد بعد اسم گاو آقا کمال رو هی خراب میگفت
مهین وکمال براش تکرار میکردن اونم میگفت : خال خالی خالی نه خال خالی تنها :))
بعدشم من قبل این سریال ایده داشتم از من سرقت ادبی کردن
:p
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
سلام
من اینقد بچگی خوب و آروم بودم کل فامیل زبانزد بودم =d>:p
یشترین چیزی که از بچگی یادم میاد قصه هایی بود که برا بچه ها تعریف میکردم و خواب های ستاره ای :D
بعد یادمه میگفتن بیا دوباره برامون خوابهای ستاره ایت رو تعریف کن
منم تعریف میکردم که رفتم تو آسمون یه دونه ستاره برداشتم بعد یکی از گوشه هاشو چیدم انداختم تو چایی:D
چاییمو باهاش شیرین کردم و خوردم اینقد مزه داد خیلی چاییش شیرین وستاره ای شد :p
اونا هم کلی حسرت میخوردن که چرا ما از این خوابا نمیبینیم
:D

نازی ببینم تو سارا کروز نبودی یا آن شرلی=))
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

سلام...

بچه که بود، وقتی با پدرم میرفتم بیرون، گردن بابام می نشستم و کلی کیف می کردم در چنین ارتفاعی هستم! انقدر بچه بودم که برای اینکه پدرم بتونن دستام رو بگیرن باید کاملا خم می شدم.

ایشون هم برام شعر می خوندن و مشغولم می کردن. اون خیابونی که ازش می گذشتیم رو یادمه، الان هم گاهی از اونجا رد می شم. هنوزم عاشق ارتفاعم...


شب که می شد، داداش هام صدام میزدن، می گفتن بیا کارت داریم، وقتی می رفتم همش سعی می کردن حرف ترسناک بزنن تا بترسم!!! مثلا اسم آدم های ترسناک توی برنامه ها رو میوردن...غافل از این که گمنام بیدی نیست که از این بادها بلرزه. البته این کارهاشون اون موقع لو نرفت! اما وقتی بزرگ شدیم و مادرم خبر دار شدن...

تابستون که می شد از این جوجه رنگیا می گرفتیم، نفری یه جوجه، همیشه از پنجره نگاشون می کردم، اما داداش هام میرفتن توی حیاط باهاشون بازی می کردن، دست نمی زدم بهشون، فقط گاهی داداش هام جوجه رو می گرفتن تا تکون نخوره، بعد یواش یه دستی می کشیدم بهش، فقط در همین حد! جوجه ام زرد بود. وای از روزی که یکیشون می مرد! انقدر غصه می خوردیم.



naeimco.epage.ir_images_naeimco_board_hat1.jpg
 
آخرین ویرایش:

BARAN

کاربر فعال
"بازنشسته"


سلام...


بچه که بود، وقتی با پدرم میرفتم بیرون، گردن بابام می نشستم و کلی کیف می کردم در چنین ارتفاعی هستم! انقدر بچه بودم که برای اینکه پدرم بتونن دستام رو بگیرن باید کاملا خم می شدم.

ایشون هم برام شعر می خوندن و مشغولم می کردن. اون خیابونی که ازش می گذشتیم رو یادمه، الان هم گاهی از اونجا رد می شم. هنوزم عاشق ارتفاعم...



شب که می شد، داداش هام صدام میزدن، می گفتن بیا کارت داریم، وقتی می رفتم همش سعی می کردن حرف ترسناک بزنن تا بترسم!!! مثلا اسم آدم های ترسناک توی برنامه ها رو میوردن...غافل از این که گمنام بیدی نیست که از این بادها بلرزه. البته این کارهاشون اون موقع لو نرفت! اما وقتی بزرگ شدیم و مادرم خبر دار شدن...


تابستون که می شد از این جوجه رنگیا می گرفتیم، نفری یه جوجه، همیشه از پنجره نگاشون می کرد، اما داداش هام میرفتن توی حیاط باهاشون بازی می کردن، دست نمی زدم بهشون، فقط گاهی داداش هام جوجه رو می گرفتن تا تکون نخوره، بعد یواش یه دستی می کشیدم بهش، فقط در همین حد! جوجه ام زرد بود. وای از روزی که یکیشون می مرد! انقدر غصه می خوردیم.




naeimco.epage.ir_images_naeimco_board_hat1.jpg


این چه وعضشه:68:

خیلی کم بود/:) آقا من شکایت دارم
:-w
 

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
از شیرین ترین خاطرات بچگی بازیهامون بود
مخصوصا بازیهای فصل تابستون... قشنگ ترین بازی دور همیهای شبانه ی بچه های فامیل بازی بهشت و‌جهنم بود
حتما تعداد بالا نیاز داشت و معمولا خونه ی عمه بزرگه این بازی انجام میشد...
دو نفر مسئول بردن افراد به بهشت و‌جهنم بودند...هر بچه ای باید با هر دستش انگشت شصت همون پا رو میگرفت و اگه رها نمیکرد و نمیفتادمیبردنش بهشت...شرط بازی فقط ورود بچه ها بود...اون دو نفر فرشته های انتقال هم خیلی متفاوت و شیطون بودند و طوری حرف میزدن که تو مسیر خندمون بگیره و‌جهنمی بشیم خخخ
یادش بخیر ...هنوز جزء زیباترین خاطرات بچه های فامیلمون هست
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: ضحا
بالا