یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبودی عاشقی بود که دلش گرفته بودو سر به بیابون گذاشت ورفت و رسید به جنگلی که توش پر از میوه بود،مدیر کل و اونجا دید و ناگهان از خواب پرید و فریاد زد: تو خواب هم ادمین عزیز را زیارت کردم باز هم این کابوس دست از سرم بر نمیداره از بس کابوسش قشنگ بود حوصله ما پوکید یکی بگه چرا من؟ آخه باید این داستان رو شب عید ادامه میداد و چاره ای نداشت جز اینکه از اول داستان رو ادامه بده. پس به جستجوی موبایلش تو وسط اون جنگل چون نیاز داشت به منجی تا راهش رو پیدا کنه. دست توی جیبش کرد و موبایلش رو برداشت