خاطرات اعضای منجی دوازدهم

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
حیفه این تاپیک خاک بخوره!!!

چند ماهی میشه که بین هموطنای اهل سنت زندگی میکنم.

اینجا رنگو بوی شیعه خیلی کمه... یکی از دوستام منو خیلی ترسونده بود و باعث شد من با ذهنیت منفی وارد این شهر بشم.

خیلی دلم میگرفت از این شهر... حس بدی داشتم بهش.

چند وقت پیش داشتم با اتوبوس میرفتم تهران، یه دختر چادری توی اتوبوس دیدم. با خودم گفتم حتما این شیعس(آخه چادری توی این شهر نادره)

نشستم پیشش. هرچقدر خواستم سر صحبتو باهاش باز کنم نشد. بعد دیدم چیزی از کیفش درآورد و خیلی مودبانه تعارفم کرد.

ازش پرسیدم که شما مال همین شهری؟ گفتش آره و اینکه اهل سنت بود.

تعجب کردم، گفتم آخه من چادری توی شهر شما نمیبینم. گفتش خب من خیلی حجابمو دوست دارم.

ازش خوشم اومد. دل پر دردی داشت. برام تعریف کرد که دوبار رفته مشهد و اینکه آرزوشه بازم بره و اینکه چقدر حرم حضرت عبدالعظیم و امامزاده صالح(تجریش) رو دوست داره.

باورم نمیشد. دید من چیز دیگه ای بود... توی قلبم براش دعا کردم که بقیه راهشو هم پیدا کنه و شیعه بشه اما جرات نداشتم چیزی بگم.

از اون روز دیدم نسبت به آدمای اینجا کلا عوض شده. حس میکنم مردمای خوب و خوش قلبی هستن.
 

آسمان آبی

کاربر جدید
"منجی دوازدهمی"
سلام دوستان
حتما شنیدین آدم یه کاری میکنه و بعدش همیشه از کاری که انجام داده پشیمونه و هر جا به یاد میاره ناراحت میشه
من دو تا از این خاطره ها دارم
سال اول دبیرستان بودم خونه مون ویلایی و سر خیابون فرعی بود روز جمعه بود و ساعت نزدیک سه بعد از ظهر ناهارخورده بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم زنگ در به صدا در اومد بلند شدم رفتم ایفون رو برداشتم هر قدر گفتم کیه ؟؟ جوابی نشنیدم این بود که رفتم در رو باز کردم ببینم کی بود زنگ رو زد دیدم یه خانم جوان که لباسی شبیه لباس لولی ها به تن داشت با یه دختر بچه چهار پنج ساله با رنگ پوستی تیره و افتاب سوخته دم در هستن خانم جوان تا منو دید گفت یه کم غذا برای این بچه میدین منم که از وسط تماشای تلویزیون بلند شده بودم حرفی نزدم در رو بستم و رفتم ادامه ی برنامه رو دیدم راستش غذای ناهار اضافه بود ولی سختیم اومد برم بریزم توی یه ظرف و بیارم بدم بهشون ده دقیقه بعدش پشیمون شدم بلند شدم و سریع رفتم در رو باز کردم رفتم بیرون ولی اثری از اون مادر و بچه نبود از اون روز سالها گذشته ولی هر وقت این خاطره رو به یاد میارم به شدت ناراحت میشم

خاطره دوم از این همه برام تلخ تر هست
مربوط میشه به سفر به مسجد جمکران
اون موقع هم سالهای آخر دبیرستان بودم که به پیشنهاد یکی از اقوام رفتیم جمکران و قرار شد شب رو بمونیم و فردا عصر برگردیم توی مسجد که اجازه خواب نمیدادن یه خوابگاه مشترک اونجا بود که از شانس ما بچه های دو سه تا مدرسه رو جمع کرده بودن آورده بودن اونجا خلاصه تا خود صبح اینقدر شلوغی و سر و صدا بود که نشد یه دقیقه چشم روی هم بذاریم و کلافه بودم موقع ظهر که اذان رو گفتن بوی غذا توی صحن پیچیده بود از خادمهای مسجد شنیدیم که بعد از نماز توی سالن غذاخوری ناهار میدن منم حسابی گرسنه بودم و از بویی که به مشام میرسید میشد حدس زد که ناهار قورمه سبزی باید باشه خلاصه نماز تموم شد و رفتیم سمت سالن بزرگی که مفروش بود و ردیف ردیف سفره یکبار مصرف پهن کرده بودن و جمعیت زیادی دور سفره ها نشسته بودن ما هم رفتیم و نشستیم با دقت به چهره ها نگاه می کردم خیلی ها قیافه های افغانی داشتن و تعداد زیادی بچه همراهشون بود خلاصه بعد از مدتی انتظار کاسه های غذا توی سینی های بزرگ راهی سفره ها شد ولی در کمال تعجب دیدم داخل کاسه ها سوپ بود
اونم سوپی آبکی و سفید رنگ که مقداری سبزی داخلش ریخته بودن راستش اشتهام کور شد به هوس قورمه سبزی اومده باشی و سوپی اون شکلی غذا باشه حال آدم گرفته میشه همه مشغول شدن ولی من نخوردم حتی یه قاشق هم نخوردم تازه خیلی ها ظرف های لاکی درب دار همراهشون بود کاسه های اضافی سر سفره رو خالی میکردن توی ظرفشون تا با خودشون ببرن منم کاسه خودمو دادم که یکی از اونا خالی کنه توی ظرفش و ببره ولی هنوزه که هنوزه بابت اینکه اون غذا رو نخوردم پشیمون هستم میدونید چرا ؟ چون اون غذا رو که مال اون مکان متبرک بود کم اهمیت دیدم و لب نزدم بعدها نیت کردم هر وقت شد به خاطر این بی حرمتی که کردم یه گوسفند نذری بدم به آشپزخونه مسجد که غذا درست کنن واسه مردم و با اینکه خودم گذرم اونجا نیفتاد و نذرمو دادم یه نفر دیگه برام ادا کرد ولی هنوز هر وقت یادم میاد حسرت خوردن یه قاشق از همون سوپ روی دلم مونده و احساس گناه میکنم :((
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
"تا نور حق از جانب من میبینی --- کار تو در این سرا به سامان نشود "
 
آخرین ویرایش:

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
سعید عزتی به تازگی درساحرانه به نقل یک داستان زیبا از یک شهید مدافع حرم پرداخته است :

شهید محمدتقی حسینی یکی از شهدای مدافع حرم است که در کشور سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب(س) در فروردین سال ۹۳ به درجه رفیع شهادت نایل آمد و در امامزاده عقیل اسلامشهر به حاک سپرده شد.


اما رویداد جالبی که در روز تشییع جنازه محمد تقی عزیز در امامزاده عقیل اسلامشهر اتفاق افتاد و تیتر اول این پست را رقم زد از این قرار است :


روزی که قرار بود محمدتقی عزیز را در امامزاده عقیل بن ابالفضل العباس علیه السلام دفن کنندو هنوز ساعاتی مانده بود تا این شهید رابه امامزاده بیاورندو هنوز کسی از صاحب این قبر خبر نداشت و کـسـی نـمی دانـسـت کــه قـرار اسـت شهید مدافع در این مقبره بیارامداتفاقی نادر روی داد


خانمی همراه همسر خود وارد گلزار شهدایامامزاده عقیل شدو از صاحب قبری که در حال آماده سازی بودسوال کرد…! مسئول حاضر در گلزار شهدا اینگونه جواب داد:شهیدی را به اینجا خواهند آوردو ما این مزار را برای او آماده می کنیم…با شنیدن این سخن آنها شروع به بیقراری و گریه نمودند.علت را جویا شدند که برای چه ناراحت شدید و اینگونه بی قراری می کنید؟!


که اینگونه جواب دادند:دیشب خوابی را دیده ایم و صبح بدون هیچ وقفه ای راهی این امامزاده شدیم جریان خواب را اینگونه شرح دادهمسرم حضرت زهرا را در رویااینگونه مشاهده نمودند که میفرمود:
فردا شهیدی را که برای دفاع از دخترم به شهادت رسیده، به امامزاده عقیل خواهند آوردحتماً به پیشوازش برو…!


ساعاتی را منتظر آمدن جنازۀ مبارک این شهید گذراندن تا اینکه بدن سیّد محمد تقی به امامزاده عقیل رسید و داستان را آنگونه که بود برای خانواده ی شهید سیّد محمدتقی حسینی بازگو نموده و معنویت را دو چندان نمودند








روحش شاد و یادش گرامی باد

 
بالا