حیفه این تاپیک خاک بخوره!!!
چند ماهی میشه که بین هموطنای اهل سنت زندگی میکنم.
اینجا رنگو بوی شیعه خیلی کمه... یکی از دوستام منو خیلی ترسونده بود و باعث شد من با ذهنیت منفی وارد این شهر بشم.
خیلی دلم میگرفت از این شهر... حس بدی داشتم بهش.
چند وقت پیش داشتم با اتوبوس میرفتم تهران، یه دختر چادری توی اتوبوس دیدم. با خودم گفتم حتما این شیعس(آخه چادری توی این شهر نادره)
نشستم پیشش. هرچقدر خواستم سر صحبتو باهاش باز کنم نشد. بعد دیدم چیزی از کیفش درآورد و خیلی مودبانه تعارفم کرد.
ازش پرسیدم که شما مال همین شهری؟ گفتش آره و اینکه اهل سنت بود.
تعجب کردم، گفتم آخه من چادری توی شهر شما نمیبینم. گفتش خب من خیلی حجابمو دوست دارم.
ازش خوشم اومد. دل پر دردی داشت. برام تعریف کرد که دوبار رفته مشهد و اینکه آرزوشه بازم بره و اینکه چقدر حرم حضرت عبدالعظیم و امامزاده صالح(تجریش) رو دوست داره.
باورم نمیشد. دید من چیز دیگه ای بود... توی قلبم براش دعا کردم که بقیه راهشو هم پیدا کنه و شیعه بشه اما جرات نداشتم چیزی بگم.
از اون روز دیدم نسبت به آدمای اینجا کلا عوض شده. حس میکنم مردمای خوب و خوش قلبی هستن.
چند ماهی میشه که بین هموطنای اهل سنت زندگی میکنم.
اینجا رنگو بوی شیعه خیلی کمه... یکی از دوستام منو خیلی ترسونده بود و باعث شد من با ذهنیت منفی وارد این شهر بشم.
خیلی دلم میگرفت از این شهر... حس بدی داشتم بهش.
چند وقت پیش داشتم با اتوبوس میرفتم تهران، یه دختر چادری توی اتوبوس دیدم. با خودم گفتم حتما این شیعس(آخه چادری توی این شهر نادره)
نشستم پیشش. هرچقدر خواستم سر صحبتو باهاش باز کنم نشد. بعد دیدم چیزی از کیفش درآورد و خیلی مودبانه تعارفم کرد.
ازش پرسیدم که شما مال همین شهری؟ گفتش آره و اینکه اهل سنت بود.
تعجب کردم، گفتم آخه من چادری توی شهر شما نمیبینم. گفتش خب من خیلی حجابمو دوست دارم.
ازش خوشم اومد. دل پر دردی داشت. برام تعریف کرد که دوبار رفته مشهد و اینکه آرزوشه بازم بره و اینکه چقدر حرم حضرت عبدالعظیم و امامزاده صالح(تجریش) رو دوست داره.
باورم نمیشد. دید من چیز دیگه ای بود... توی قلبم براش دعا کردم که بقیه راهشو هم پیدا کنه و شیعه بشه اما جرات نداشتم چیزی بگم.
از اون روز دیدم نسبت به آدمای اینجا کلا عوض شده. حس میکنم مردمای خوب و خوش قلبی هستن.