داستانک

gole yakh

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
اولين صحنه ملاقات ابن ملجم با امام على (ع )

بعد از اينكه امام على (عليه السلام ) به حكومت رسيد، حبيب بن منتخب را كه فرماندار و والى اطراف يمن از جانب عثمان بود را بر رياستش ابقا كرد، و طى نامه اى به او سفارش تقوا كرد و از او خواست تا از مسلمانان آنجا بيعت بگيرد، حضرت نامه خود را مهر زد و با يك مرد عرب نزد او فرستاد، حبيب وقتى نامه امام را گرفت مردم را به بيعت امام فرا خواند، مردم آن ديار نيز اطاعت كردند.

آنگاه گفت : من مى خواهم ده تن از سران و شجاعان شما را به جانب آن حضرت روانه كنم ، آنها پذيرفتند. او در ابتدا صد نفر را انتخاب كرد و از جمع آنها هفتاد تن و از هفتاد تن سى نفر و از سى ده نفر را انتخاب كرد و به جانب امام فرستاد، بعد از آنكه كه آن ده نفر به حضور امام رسيدند و به امام تبريك گفتند، امام به آنها خوش ‍ آمد گفت ، در آن جمع ده نفر ابن ملجم - لعنة الله عليه - حركت كرد و در مقابل امام ايستاد و گفت :

سلام بر تو اى امام عادل و بدر كامل ، شير بزرگوار، قهرمان دلاور، سوار بخشنده ، و كسى كه خداوند او را بر بقيه مردم فضيلت داد صلوات و درود خدا بر تو و خاندانت ، شهادت مى دهم كه تو به حق و حقيقت اميرالمؤ منين هستى ، و تو وصى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و خليفه او وارث علم او مى باشى ، خداوند لعنت كند كسى را كه حق و مقام تو را منكر شود!...

حضرت امير (عليه السلام ) به جانب ابن ملجم خيره شد و پس از آن به گروه اعزامى نظر كرده آنگاه آنها را مقرب داشت ... حضرت دستور داد كه به هر نفر از آنها حله اى يمنى عبايى عدنى بخشيدند. امام فرمان داد كه آنها مورد احترام قرار بگيرند.

آن جماعت هنگامى كه حركت كردند ابن ملجم مجدد در مقابل حضرت ايستاد و اشعارى را انشاء كرد: تو گواه پاك ، صاحب خير و نيكى و فرزند شيران طراز اول مى باشى اى وصى محمد صلى الله عليه و آله و سلم
 

gole yakh

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
تيز هوشي در كودكي **

حضرت فاطمه زهرا(س)همواره امام حسن(ع) را كه بيش از هفت سال نداشت به مسجد مي فرستاد تا آن چه را كه رسول خدا(ص)در ميان مسلمين

مطرح مي كند به خاطر بسپرد و شنيده هاي خود را براي مادر بازگو كند.

امام حسن(ع) نيز با كمال نظم و به صورتي شيوا و شيرين گفته هاي جدش را در خانه براي مادرش بيان مي كرد.


در آن روزها،هر گاه امير مؤمنان(ع) به منزل مي آمد با كمال تعجب مي ديد كه حضرت زهرا(س) از آيات تازه‌ي قرآن و روايات رسول خدا(ص) آگاه است.

پس از او پرسيد:

«اين علوم و معارف را چگونه به دست آوردي ؟»


حضرت زهرا(س) فرمود:

«هر روز فرزندم حسن مرا از آيات و روايات تازه آگاه مي كند.»


لذا در يكي از روز ها امير مؤمنان(ع) در منزل مخفي شد تا سخن گفتن كودك خود را ملاحظه فرمايد.

امام حسن(ع) طبق معمول وارد خانه شد تا آن چه از پيامبر اكرم(ص) در ضمن سخنراني شنيده بود،براي مادر بيان نمايد.

ولي اين بار به خلاف هميشه هنگام تكلم دچار لكنت شد و كلمات را به زحمت ادا مي كرد.

حضرت فاطمه(س) متعجب شد و فرمود:

« پسرم چرا امروز در سخن گفتن ناتوان شده اي ؟ »


امام مجتبي(ع) فرمود:

«يا اُمّاه!قَلَّ بّياني و كَلَّ لِساني،لَعَلَّ سَيِّداً يّرْعاني»

«مادر جان! (تعجب نكن) از این رو زبانم لكنت گرفته و بيانم از فصاحت افتاده است ؛ چرا كه گويا شخص بزرگي سخنانم را مي شنود ! »



در اين حال امير مؤمنان علي(ع) از پشت پرده بيرون آمد و فرزندش را در آغوش گرفته و بوسيد .
 

gole yakh

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
داستان زن بی وفا

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"



چند وقت پیش داستانی را دربارهٔ زنی خواندم که به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. کمی بعد، زن از سرویس دهی ضعیف داروخانهٔ شهر به همسایهٔ خود اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایه اش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند.

وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشاده رویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار ست از آن شهر خوشش آمده باشد.سپس خیلی زود، داروها راطبق نسخه به او تحویل داد. زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت. زن گفت: « فکر می کنم تو به او بابت سرویس دهی ضعیفش تذکر داده باشی »



همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمی شوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب می تواند تنها داروخانهٔ این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانهٔ او بهترین داروخانه ای است که تو تا به حال دیده ای ».

زن همسایه می دانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند. در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاد، برایتان انجام می دهند. این رفتار به آنها نشان می دهد که احساساتشان مهم، علایق شان محترم و نظراتشان با ارزش است.


 
بالا