♦♦ داستانـــک شهــــــدا ♦♦

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
درمسجدالاحرام ایستاده بودیم.گفت:پدر،یه دعا میکنم،آمین بگو!
گفتم:به چشم.

دستش رابه حالت دعا سمت کعبه کشیدوگفت:اللهم الرزقنی توفیق شهادت فی سبیلک...
گفتم آمین.

چند ماه بعدحاجتش برآورده شدو به برادرشهیدش محمدجعفر پیوست!


............

شهید محمد جواد صادقی

تولد:۱۵/۶/۱۳۴۵- سورمق

شهادت:۴/۱۰/۱۳۶۵
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

حسن (۱۵ ساله)


گفت مادر, هر چی تو بخواخی به تو می دهم, بیا دستت را ببوسم, برای رضای خدا فقط یک امضا کن...
گفت بابا, اگه پسرت رو دوست داری, امضا کن...
بلاخره امضا را گرفت, چند هفته کازرون اموزش دید, بعد هم رفت برای عملیات رمضان.
یه سر و گردن از بقیه کوتاه تر بود, حال و هوای خوشی داشت, دایم در حال ذکر بود, شب ها در گوشه ای به نماز می ایستاد و ذکر می گفت.
یه روز گفت من می خواهم برم اهواز!
گفتم اهواز چه خبره؟
گفت می خواهم عطر بخرم, اخه شنیدم امام حسین(ع) وقتی به جنگ می رفت خودش را خوش بو می کرد!
زمان حمله مثل مرد می جنگید. چهره اش نورانی شده بود. می گفت به پدرم بگویید پسرت یک مرد بود و مثل مرد جنگید...
تیری سرش را شکافت.گفت یا حسین, یا حسین, یا مهدی... بعد شهید شد!




حسین(۱۸ ساله)

هفت ماه از شهادت حسن می گذشت. چهارشنبه ۶۱/۱۲/۲ بود که حسین امد, توی دستش دو تا هدیه بود. گفتم این ها چیه!
گفت:این عیدی بابا, این عیدی مامان!
هنوز در هیجان این عیدی های بی موقع بودیم که گفت:پدر, مادر, من اگه شهید شدم, کسی بهم دست نزنه, کسی غسلم نده!
پنجشنبه برای ماموریت رفت کازرون, گفت فردا میام.
جمعه شد نیامد. دلم شور می زد گفتم یه گوسفند نذر سلامتیش!
شنبه خبر اوردند, در یک حادثه انفجار در کازرون حسین و یازده پاسدار دیگه شهید شدند. حسین سوخته بود. نمی شد به او دست زد, نمی شد غسلش داد...


......

شهید حسن و حسین پژمان
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

با حسرت گفت: مادر آدم این تابوت هایی را که برای شهدا آماده کرده اند می بییند دلش می کشد، آدم آرزو می کند که کاش در یکی از این تابوت ها بخوابد، من که دلم می خواهم همین الان هم که زنده هستم بروم و در این تابوت شهدا بخوابم!

روز قبل از عملیات کربلای4 به یکی از دوستانش گفته بود: من بوی شهادت را حس می کنم، مطمئنم شهیدم می شوم .
شب بعد در شب عملیات کربلای 4، روی قایق نشسته بود که خمپاره ای روی آن فرود آمد. هیچ وقت جنازه ای از او نیامد تا ساعتی در تابوت بخوابد!


---------

شهید حسن اسکندری
تولد:۱۳۴۴- ارسنجان- فارس
شهادت:۴/۱۰/۱۳۶۵- شلمچه کربلای۵
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

به اتفاق علی رضا از تهران بر می گشتیم. اتوبوس در یک رستوران بین راهی ایستاد. تا بچه ها دست و صورت را بشورند، سریع رفتم چند غذا سفارش دادم. غذا که آمد همه شروع کردند به خوردن جز علی رضا. دیدم به نقطه ای خیره شده، ظرف غذایش را برد و با احترام گذاشت جلو پیرزن تنهایی که هیچ کس دور و برش نبود، غذایی هم نداشت!

وقتی برگشت، با اخم گفتم: داداش من برای تو غذا گرفته بودم!

خندید و گفت: برای من بود، اما آن پیرزن تنها بود، کسی را نداشت.



----------
شهید علیرضا آبسالان
تولد:۴/۲/۱۳۴۱- آبادان
شهادت:۱۱/۱۳۶۵- شلمچه- کربلای۵
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

چندروز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش ...
هر جا می رفت همراه خودش می برد
از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟
گفت: آرپی جی زن بوده
توی عملیات اونقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنوه...

 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

چندشب خواب پسرم را می دیدم با همرزمش شهیدجاویدی و یک نفر که او را نمی شناختم!
گفتم: این دوستت از شهدای زمان جنگه؟
گفت: «نه این تازه به ماملحق شده.»
مادر شهید چند هفته ای گشته بود تا مزار وحید را از روی عکسش پیدا کند. باهاش رفتیم سر مزار پسرش، شهید صاعب.
تاریخ شهادت پسرش روز تولد وحید بود و سن شهادتش سن شهادت وحید!



شهیدوحید رفیعی/ استان فارس


:gol:
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

سال چهارم دبیرستان بود. شنید امام فرموده اند حضور در جبهه واجب کفایی است. گفت: من که توانایی رفتن به جبهه را دارم باید به جبهه بروم. درس را رها کرد و آماده شد تا به جبهه برود. پیش از آن نزد یک روحانی رفت تا برایش استخاره بگیرد. روحانی قرآن را برایش گشود و آیه شهادت خواند: هرگز مپندارید آنها که در راه خدا شهید می شوند، مرده اند، بلکه زنده اند و نزد پروردگار خود روزی می گیرند!

روحانی گفت: اقا این راهی که شما انتخاب کرده اید به شهادت ختم می شود، مطمئن هستید.
شوق و شادی در چشم کاظم دوید و گفت: آن شالله که خیر است...


شهید محمد کاظم حقیقت

تولد:1342- شیراز

شهادت:1363/12/26- شرق دجله - عملیات بدر


:gol:
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

همه را صف کرده بودند که قبل از

اعزام واکسن بزنند. خودش را به هر کاری زد

که واکسن نزند. می‌گفت من قبلاً جبهه بودم

احتیاج به واکسن ندارم. چند بار هم خواست یواشکی

از صف رد بشود. اما نگذاشتند.

نوبتش که شد، آستینش را که بالا زدند،

دیدند دستش مصنوعی است


:gol:
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"


مسئول ثبت نام به قد و بالایش نگاه كرد و گفت: دانش‌آموزی؟


می‌خواهی از درس خوندن فرار كنی؟

ناراحت شد. ساكش را گذاشت روی میز و باز كرد.

كتاب‌هایش را ریخت روی میز و گفت: نخیر! اونجا درسم رو می‌خونم.

بعد هم كارنامه‌اش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.

هم مداح بود هم شاعر اهل بیت.

می گفت: شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر

وارد شود؟بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم

رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.

سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه.

وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش!


:gol:
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
آن روز به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمدو رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم.
حالت عجیبی داشت. انگارخدا در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره را میخواند مثل اینکه خدا را میبیند..
ذکرها را دقیق و شمرده ادا میکرد..
بعد ها در مورد نحوه نماز خواندنش ازش پرسیدم گفت: اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میزاریم جز برای خدا!

نمازمون رو سریع میخونیم و فکر میکنیم زرنگی کردیم اما یادمون میره اونی که به وقت ها برکت میده فقط خود خداست..

برگرفته از کتاب مسافر کربلا. شهید علیرضا کریمی
 
بالا